ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

مقدمه شهرهای بی نشان (بدون حذفیات)- ایتالو کالوینو

طرفه شهری است آن حلب و خانه‌ها و راه.

خوش می‌نگرم،

سر کنگره‌ها می‌بینم.

فرو می‌نگرم، عالمی و خندق.

شمس؛ مقالات

 

 

بجای پیش در آمد[۱] مترجم

هفت پیکر در او نگاشته خوب         هر یکی زان به کشوری منسوب

دختر  رای هند  فورک    نام          پیکری   خوب‌تر   ز   ماه تمام

دخت  خاقان   به نام  یغماناز          فتنه‌ی لعبتان  چین  و   طراز

دخت خوارزم شاه،    ناز پری          خوش خرامی بسان کبک دری

دخت سقلاب شاه، نسرین نوش       ترک چینی،  طراز   رومی‌پوش

دختر  شاه مغرب،    آذریون           آفتابی  چو  ماه       روزافزون

دختر قیصر     همایون  رای           هم همایون و هم به نام  همای

دخت کسری ز نسل کیکاووس        درستی نام و خوب چون طاووس[۲]

«بهرام شاه تصویر هفت شاهزاده خانم را می‌بیند و یکباره عاشق هر هفت تن می‌شود. هر یک دختر پادشاهی از هفت اقلیم است؛ بهرام به خواستگاری یکایک‌شان می‌فرستد و با آن‌ها ازدواج می‌کند. پس دستور می‌دهد هفت عمارت بسازند، هر یک به رنگی و مطابق «سرشت هفت سیاره». هر یک شاهزاده خانم هفت اقلیم، صاحب یک عمارت، یک رنگ، یک سیاره و یک روز هفته خواهد بود؛ پادشاه دیداری هفتگی با هر یک از همسرانش خواهد داشت و حکایتی به صدای او خواهد شنید. جامه‌های پادشاه به رنگ سیاره‌ی آن روز خواهد بود و داستان‌هایی که همسران تعریف خواهند کرد سایه روشن و خصلت سیاره‌ی مربوط را خواهد داشت»[۳].

و حالا کالوینویی که شیفته هفت پیکر نظامی است و اینگونه از آن داد سخن می‌دهد، دست به قلم می‌شود و در آخرین رمان خود، از زبان هموطنش مارکوپولو، ما را به دیدار شاهزادگانی از مشرق زمین می‌برد، شاهزادگانی که این بار نه هفت تن و هفت شهر که پنجاه تن و پنجاه شهرند،[۴]و شهرهایی که طبعاً برای ما آشناترند تا کالوینو و مارکو؛ شهرهایی که هر یک عمارتی و رنگی و سیاره‌ای و روزگاری دارند. حاصل کتابی است که آن را زیباترین اثر کالوینو خوانده­اند، کتابی به شعر روان و نثر سیال که از جهانی نفیس و بدیع سخن می­راند[۵] و «هر بازخوانی‌اش کشفی است همانند خواندن نخستین بار»[۶] و «چون طلسمات کهن خود را معادلی برای جهان معرفی می‌کند»[۷] و «اثری است که نمی‌توانیم در برابرش بی‌تفاوت بمانیم و یاری‌مان می‌دهد که از طریق آن و احتمالا در تضاد با آن خود را تعریف کنیم»[۸]، یعنی دقیقاً ویژگی‌هایی را دارد که کالوینو در مورد آثار کلاسیک قائل است. اما آنچه کالوینو در مورد آثار کلاسیک تصریح نمی‌کند و آن را بطور تلویحی با مثالهایی[۹] که از آثار کلاسیک زده بیان می‌‌کند این است که آثار کلاسیک هر یک سلوکی معنوی هستند در جانمان به سرزمینهای ناشناخته، و با این تعریف آخر چه بسا باید گفت کتاب شهرهای بی‌نشان کالوینو از هر کتاب کلاسیکی کلاسیک‌تر است.

حال این ثمره­ی کوششهای من در مورد کتابی بوده که عاشق آن بوده­ام، از نویسنده­ای که عاشق او بوده­ام و این کتاب را – همچون بسیاری کسان دیگر – شاهکار او و زیباترین اثرش یافته­ام (دیگر راست یا دروغش با شما). حتی نویسنده نیز این کتاب را از کتابهای دیگرش متمایز می‌‌کند آنجا که آن را به یک قطعه آریا تشبیه می‌کند؛ همان چیزی که باعث شد علاوه بر ترجمه انگلیسی کتاب (از William Weaver) دست به دامن اصل ایتالیایی کتاب نیز بشوم، تا علاوه بر رفع برخی از مشکلات ترجمه، و بخشهایی که لاجرم ضمن برگردان انگلیسی کتاب از دست رفته بود،  درکی حداقل از نوع موسیقی کتاب داشته باشم.  ظرایف این کتاب از شمار بیرون است. کافیست قبل از آغاز کتاب، مدتی تنها در فهرست دقیق شوید، تا متوجه شوید با چه جور کتابی روبرو هستید. فکر می­کنید از سر اتفاق است که می­بینید شهرها با خاطرات آغاز می­شوند؟ یا اتفاقی است که می­بینید شوق که پایان گرفت لاشه ها یک به یک شهرها را پر میکنند؟ یا اتفاقی است که کتابی که قرار است ما را به دیدار شهرهای گمشده، نامرئی یا پنهان ببرد، در انتها با خود شهرهای پوشیده به پایان می‌رسد؟ یا انتخاب نام‌هایی چون فدورا و ایرن از سر اتفاق است[۱۰]؟ کالوینو می­گوید: «این گفت من نیست که بر داستان فرمان می­راند، این شنود است». آری! که کتابها فرزندان نویسنده نیستند، فرزندان زمانه اویند و نویسنده البته قابله ماهری است. اما این ذهن فاصله «ایتالی» تا «ایران» را بی جهت پی ننموده است. از کجا معلوم که هموطن کالوینو یعنی مارکوپولو که دارد داستان شهرها را برای قوبلای تعریف می‌کند، تمام این شهرها را در ایران ندیده باشد؟ که من خود این شهرها را (که در ابتدا میخواستم نامشان را “شهرهای خدا به دور” بگذارم) هر روز عیناً زیسته‌ام، و این ترجمه روایت ایرانی نزدیک به ایتالی از سوی مترجمی است که اولا بر این تصور است که قابله ایتالیایی بدون اینکه بداند (البته شاید هم می‌دانسته!) فرزندی ایرانی و فارسی زبان به دنیا آورده است و اکنون این کتاب دوباره به زبانی که مارکو با آن با قوبلای صحبت می‌کرده «باز» می‌گردد؛ و ثانیاً این زمانه را بهترین زمان برای انتقال این کتاب به این سرزمین می‌بیند. راستی مگر ما یا شهرهایمان بدل به سنگ شده­ایم که مارکو هفتصد سال پیش از این همان چیزهایی را دیده که من اکنون می­بینم؟ فکر می‌کنم چه بسا قابله ایتالیایی نام شهرهایی را من‌جمله «صُلبیه» و «حَجَریه» و «وداعیه»[۱۱] را از قلم انداخته باشد. شاید هم آنجا که در ذهن او نام شهرها از صورت فارسی و ترکی خود که بر زبان مارکو جاری شده به زبان ایتالیایی در می‌آمده طوری تغییر شکل یافته که اکنون دیگر قابل تشخیص نیست. البته این کشف چندان محیر العقولی نیست چرا که خود مارکو وقتی به شهر «ایرن» (یا بگویید ایران­شهر) می‌رسد می­گوید درست است که از شهرهای مختلف برایتان سخن به میان آورده­ام اما شاید تنها از ایرن است که برای شما حرف زده­ام. و مارکو بی‌جهت این حرف را بر زبان نمی‌راند؛ چون حداقل بخشی از سخنان او با قوبلای به زبان شیرین و خوش‌آوای فارسی است، زبانی که در دوره مغولها اهمیتی به عنوان زبان جهانی کسب کرده بود[۱۲] و این حقیقت که دلایل آن فراوان است[۱۳]بسیار برای ما که قدر زبان و ادبیاتمان را نمی‌دانیم، یا بهتر است بگویم فراموش کرده‌ایم حیرت‌آور است، و صد افسوس بر ما و بر حیرت ما!

راستی این را هم بگویم که به احترام کاری که تازیان با زبان پارسی کرده­اند اسم بسیاری از شهرها را به تازی در آورده­ام (مثلا فنطسیله به جای پنتسیلا) چرا که در آن زمان، هم فارسی مارکو با تازی آمیخته بوده[۱۴] و هم اینکه این موضوع چیزی است که نام شهرها برخلاف سایر چیزها در سرزمین ما حق آن را تا به حال به خوبی ادا نکرده اند.

هر ترجمه نوعی خوانش است، پس چه باک از خوانشی جدید بویژه هنگامی که می‌دانی برخی خوانشهای قدیم به ترکستان[۱۵] زده­اند و ترکستان متأسفانه در فهرست مارکو جایی ندارد. پس جای تعجبی ندارد اگر نام این خوانش، نه «شهرهای نامرئی»، که «شهرهای بی‌نشان» باشد، چرا که اینان شهرهایی هستند که ما تنها نشانشان را گم کرده‌ایم و به همین جهت بدون یادآوری کالوینو، قادر به دیدنشان نیستیم. ولی وقتی با آنها آشنا می‌شویم، با وجود اینکه نشانی ظاهری از آنها نمی‌یابیم، آنان را بسیار آشناتر از شهرهای آشنای خودمان می‌یابیم، و اینجاست که می‌فهمیم، به اصطلاح رازورزان، این شهرها از شدت ظهور و پرنشان بودن است که «بی‌نشان» شده‌اند. برای من که تمام شهرها آشنا بودند، ولی فقط توانستم با قطعیت یک شهر را شناسایی کنم: تهران، یا الگورا، یا شاید هم… برای پیدا کردن «نشان» شهرهای بی­نشان، نیکوتر آنکه یک بار کتاب به ترتیب خودش خوانده شود، و بار دوم به ترتیب عناوین شهرها (برای مثال، تمام «شهرها و شوق» یا «شهرهای دنباله­دار» پشت سرهم خوانده شوند) تا مشخص شود آن خط بی­نشانی که تمام «شهرها و شوق» را به یکدیگر پیوند می­زند چیست.

در انتها اشاره کنم که به تصور من، از این کتاب بیشتر کسانی طرف می‌بندند که جانشان تمام عمر در یک شهر منجمد نشده است. اینان هستند که شهرهای مارکو را بسیار آشنا می‌یابند، فقط شاید نام شهرها را فراموش کرده باشند. البته دغدغه‌ای هم از این بابت نداشته باشند چون کالوینو هم در برگردان نام شهرها از لبان مارکو به زبان ایتالیایی، نه تنها دچار خطاهایی شده است، بلکه گاه برای شرح معنی یک بیت شعر مجبور شده به شرح و بسطی طولانی بپردازد (ایراد از او نیست، از زبان ایتالیایی است که در مصاف با زبان فارسی، کشش‌اش همینقدر است[۱۶]!). اگر در پانوشتهای کتاب ارجاعات فراوانی به شعر حافظ و آثار نمایشی بزرگ وجود دارد، از باب یادآوری این نکته است که قویترین آثار زبانی و کلامی، که به اعجازی به نام ایجاز نیز مسلح باشند، همواره یا به صورت شعر هستند یا به صورت نمایشنامه، و اگر اثر دیگری چون این اثر، قدرتمند از آب در می‌آید بدلیل این است که بر چنان پایه‌های عظیمی ایستاده است.

امیدوارم از خواندن این کتاب که داستان «جان» آدمی است لذت ببرید که بقول داریوش شایگان: «معماری همیشه در ارتباط با یک رؤیا، یک آرمانشهر و یا یک تخیل انجام گرفته است و هر محتوای فضایی با شیوه‌ای از زندگی، با نحوه‌ای از شناخت و حتی می‌توان گفت با شیوه‌ای از حضور همراه است… آنچه از حیث فیزیکی در نظام محسوس ممکن نیست، در مقیاس جان امکان‌پذیر است. روان، مانند فضای خیال می‌تواند آشتی‌ناپذیرها را بر هم منطبق سازد، مانعه الجمع‌ها را درهم آمیزد… و ما را به فضای هر چه لطیف‌تر رهنمون شود، به فضاهایی که شاعران و عارفان در سیر و سلوکهای خویش در «مدینه‌های تمثیلی» بر ملا مکشوف می‌سازند.»[۱۷]

آری! عرصه جان آدمی فراختر از آن است که به کلام در بیاید. گرچه پیش از این هدایت در سه قطره خون و بوف کور در این راه گام زده بود. راهی بی­پایان، چنان که آن دو کتاب، و این یکی نیز. مگر برای گفتن داستان یک روح و مقامات و عیش و طیش­اش راهی جز سفر به شهرهایی ناآشناست که از ملال تکرار داستان تن، که تنها داستانی مکرر و مشابه از اعمال مشابه و تقلیدی در شهرهایی آشناست، فاصله گرفته باشد؟ این است که هدایت در آن دو داستان نیز شهر دیوانگان و شهری چون شهر باستانی ری را برمی­گزیند، و از آن جمله  در بوف کور در شرح خوابی، به «شهری بی­نشان» می­رسد، که بازهم چون شهرهای کالوینو، در روح ما پرنشان است:«از شب خیلی گذشته بود که خوابم برد. ناگهان دیدم که در کوچه­های شهر ناشناسی – که خانه­های عجیب و غریب به اشکال هندسی، منشور، مخروطی، مکعب، با دریچه­های کوتاه و تاریک داشت و به در و دیوار آنها بته­ی نیلوفر پیچیده بود – آزادانه گردش می­کردم و به راحتی نفس می­کشیدم. ولی مردم این شهر به مرگ غریبی مرده بودند. همه سرجای خودشان خشک شده بودند؛ دو چکه خون از دهن­شان تا روی لباس­شان پایین آمده بود. به هرکسی که دست می­زدم، سرش کنده می­شد و می­افتاد…» خواب ادامه می­یابد ولی ما را به شهری می­برد که راوی پیش از این وارد آن شده بود، آنجا که می­گفت:«نزدیک غروب شده بود؛ بلند شدم، مثل این بود که می­خواستم از خودم فرار بکنم، بدون اراده راه خانه را پیش گرفتم. هیچ­کس و هیچ چیز را نمی­دیدم، به نظرم می­آمد که از میان یک شهر مجهول و ناشناس حرکت می­کردم. خانه­های عجیب و غریب به اشکال هندسی، بریده بریده با دریچه­های متروک سیاه اطراف من بود. مثل این بود که هرگز یک جنبنده نمی­توانست در انها مسکن داشته باشد، ولی دیواره­ی سفید آنها با روشنایی ناچیزی می­درخشید و چیزی که غریب بود – چیزی که نمی­توانستم باور کنم – در مقابل هر یک از این دیوارها می­ایستادم، جلو مهتاب، سایه­ام بزرگ و غلیظ به دیوار می­افتاد ولی بدون سر بود. سایه­ام سر نداشت؛ شنیده بودم که اگر سایه­ی کسی سر نداشته باشد تا سر سال می­میرد…»[۱۸]. و شاید از سر اتفاق هم نباشد که سفر هدایت و کالوینو، در آخرین رمان­هایشان، با کتابهایی به پایان می­رسد که در عین حال نوعی ساختارشکنی[۱۹] بوده، و تخریب همان اصولی هستند که داستان نویسی آنها بر آن­ها ایستاده بوده است. تو گویی برای کالوینو، رسیدن به شهرهای بی­نشان، از راهی غیر از خودتخریبی امکان نداشته است.

اما سخن شمس حیرت­آور است که در سخن از جان، ما را از زمین هم ‌می‌کند، آنجا که در موجز ترین شکل ممکن می‌گوید:«می‌گویند هر چه در همه عالم هست، در آدمی هست. این هفت فلک در آدمی کدام است؟ این ستاره‌ها، آفتاب، ماه‌تاب؟» و اینجاست که می‌فهمیم چرا نظامی در هفت پیکر برای هریک از اقالیم جان نام و رنگ ستاره‌ای را برگزیده است: گنبد اول به نام کیوان سیاه، گنبد دوم به رنگ مشتری صندلی رنگ، گنبد سوم به رنگ مریخ، سرخ، گنبد چهارم به رنگ خورشید، زرد، گنبد پنجم، سپید چون زهره، گنبد ششم پیروزه‌گون چون عطارد، گنبد هفتم به سرسبزی ماه…[۲۰]. اما ظریفان خوب می‌دانند که چرا کتابی که داستان جان آدمی است، نمی‌تواند همزمان داستان زبان او نیز نباشد، حال چه در قالب تمثیل بازی سکوت یا بازی با اشیاء (گفتگوی مارکو و قوبلای در انتهای فصل اول و  ابتدا و انتهای فصل دوم) چه در قالب بازی شطرنج (گفتگوی مارکو و قوبلای در آغاز فصل هشتم) و چه در قالب‌ اطلس جغرافیایی (ابتدای فصل نهم)؛ چه برای شناختن نورگرایش‌هایمان[۲۱]، نیاز به گرایاندن نور از منظری متفاوت است.

این «باز»گردانی را به زبان فارسی (که به نظرم حداقل در این مورد کلمه مناسب‌تری از برگردان یا ترجمه است) به گروه ادبی- نمایشی آوای مهر، این روانْ‌جانانِ ساکن شهر «وفا»تقدیم می‌کنم. خدا بلای طاعون را هر چه زودتر از شهر «وفا» بگرداند، که اندک نفوسی بیشتر از ساکنان آن باقی نمانده‌اند. امیدوارم این شهر به سرنوشت شهر «مهر» دچار نشود که سالیان سال است تقریبا خالی از سکنه‌‌ است. آری، گران‌جانان، برخلاف آنچه ممکن است از نامشان به نظر برسد، به آسانی جایی بند نمی‌شوند. عجب نیست، چه در جهانی می­زی­ایم که جای «… گران سنگ ترین هدایای روزگار اینجاست:

مکدر به کوره راهی غبار آلود

و مقدر به دست قبرکنی بی­مقدار!»[۲۲]

آن به که سخن را کوتاه کنیم و آن را با شعری در ستایش سخن  از هفت پیکر نظامی به پایان ‌بریم:

ز آفرینش نزاد مادر کُن     هیچ فرزند خوبتر ز سخُن

 

فرزام پروا – سبوی کوچک و هنزک   ۹۰ – ۱۳۸۸

 

[۱] نوشتن مقدمه را از سوی مترجم بر کتاب برخی دوستان مستحب مؤکد به حساب آورده‌اند، و چون اینجانب مطمئن نیستم در ترجمه این کتاب واجبات را بجا آورده‌ام یا نه، جرأت نکردم بنویسم: «مقدمه». البته یک واجب از قلم نیفتاد و آن هم «کپی‌رایت» بود که برخی از عاملین به مستحبات به راحتی آن را فراموش می‌کنند.

[۲] داستانها و پیامهای نظامی/ حشمت‌الله ریاضی / به کوشش: حبیب‌الله پاک گوهر/ انتشارات حقیقت / تهران ۱۳۸۵

[۳] چرا باید کلاسیک‌ها را خواند؟/ ایتالو کالوینو/ ترجمه‌ی آزیتا همپارتیان/ نشر قطره/ ۱۳۸۹

[۴] فراموش نکنیم که نام دختران در افسانه‌ها همزمان به نام شهرها هم اشاره می‌کنند. این مطلب را از استاد فریدون جنیدی آموخته‌ام.

[۵] مجلات آبزرور و تایم

[۶] همان کتاب.

[۷] همان کتاب.

[۸] همان کتاب.

[۹] آثاری چون هفت پیکر نظامی، سفر به ماه سیرانو دو برژراک، ژاک قدری دنی دیدرو، سه قصه گوستاو فلوبر، اتاق شماره ۶ چخوف و …

[۱۰] برخی حدسیات مترجم را در مورد دلالتهای نزدیک شهرها از نظر نام و مضمون، در حوزه ادبیات، در پانوشت‌ها خواهید یافت. از آنجا که همانطور که خواهد آمد، اصل کتاب به زبان فارسی تقریر شده، تعجب نکنید اگر برخی دلالتها را از ادبیات فارسی بیابید و حتی در مواردی تمام توصیف یک شهر را، شرحی بر یک بیت شعر!

[۱۱] می‌خواستم برخی از این قلم انداختن‌ها را رفو کنم والبته در مورد «وداعیه» (که امروزه دورود نامیده می‌شود) نیز این کار را کردم، ولی از آوردن آن در این کتاب خودداری کردم؛ چون حاصل را در خور چنین کتابی نیافتم.

[۱۲] آمیزش افق‌ها/ منتخباتی از آثار داریوش شایگان/ گزینش و تدوین محمد منصور هاشمی/نشر فرزان/ ۱۳۸۹

[۱۳] تعجب آور است؟ کافی‌است نگاهی بیندازید به دایره‌المعارف بریتانیکا یا ویکی‌پدیا یا سفرنامه ابن بطوطه (ابن بطوطه/ محمدعلی موحد/ طرح نو/ ۱۳۷۸) که تنها چند دهه بعد از مارکو در چین سفر می‌کرد و در شهر هانگ‌زو در نیمه شرقی چین، اشعار سعدی را از زبان قایقرانان چینی می‌شنید و می‌دید که در چین نه تنها مقامات دوم و سوم کشوری را سالهاست ایرانیان بدست گرفته­اند بلکه حتی اسامی برخی جایها از قبیل شهر و کوه و رودخانه فارسی است، یا اصلاً چرا راه دور برویم، از همین گلستان خودمان بگوییم که زمانی دورترک هر خانه‌ای را به  سخن شیرین سعدی معطر می‌کرد و اکنون در گوشه کتابخانه‌ها خاک می‌خورد(تازه اگر در کتابخانه موجود باشد!): در باب پنجم، سرگذشت هجده می‌خوانیم که در آن سالی که محمد خوارزم شاه با ختا ‌[بخشی از چین کنونی] برای مصلحتی صلح اختیار کرد، سعدی به جامع شهر کاشغر درآمد و پسری را در غایت جمال را دید. پسر از او ‌خواست از سخنان سعدی برایش بگوید و سعدی بدون اینکه اظهار کند سعدی خود اوست دو بیت عربی ‌خواند و پسر «لختی به اندیشه فرو رفت و گفت غالب اشعار او در این سرزمین به زبان فارسی است. اگر بگویی به فهم نزدیکتر باشد».‌ [بد نیست به کسانی که ممکن است در این مورد شکی داشته باشند یادآوری کنم زمانی که مارکو از شهر شیراز می‌گذشته، سعدی ساکن شیراز بوده و چند سالی از نگارش بوستان و گلستان می‌گذشته است!].  زبانی که روزگاری شرق وغرب عالم را در می‌نوردید امروزه به چنین سرنوشتی دچار شده که فرزندان این زبان از اینکه مارکو به زبان فارسی با قوبلای صحبت می‌کرده حیرت می‌کنند. و تازه این گوشه کوچکی از عظمت و قدرت و گستره این زبان در زمانی نه چندان دور است. در زمانی دورترک این زبان مادر زبانهایی بوده که امروزه به اشتباه هند و اروپایی خوانده می‌شوند. استاد فریدون جنیدی در کتاب نامه پهلوانی (نشر بلخ/ تهران ۱۳۸۶) جمله پروفسور هارولد والتر بیلی رئیس انجمن فقه اللغه انگلستان را از کتاب میراث ایران (ترجمه محمد معین) نقل می‌کنند که می‌گوید:«زبانهای هند و اروپایی، در طی قرون مختلف از چین (زبان ایرانی در دوره مغولان حتی در پکن هم بوسیله آلانان گفتگو می‌شد) تا جزایر ایرلند بدانها تکلم می‌کردند… بنابراین یک دانشجوی انگلیسی هم که بخواهد زبان مادری خود را نیک تحصیل کند، باید از کتیبه‌های فارسی باستان اطلاعاتی بدست آورد!…»

[۱۴] «مارکو هیچ چینی نمی‌دانست و از چند زبانی بهره می‌گرفت که در آن زمان در شرق آسیا استفاده می‌شد – به احتمال بیشتر ترکی، آنطور که مغولها صحبت می‌کنند و فارسی آمیخته به عربی، و محتملاً مغولی و اویغور… مارکو بسیار مورد توجه قوبلای قرار گرفت که بسیار از شنیدن درباره سرزمینهای غریب مشعوف می‌شد. امپراطور بارها او را در ماموریتهایی برای جمع‌آوری اطلاعات به اقصی نقاط امپراطوری می‌فرستاد…».دایره المعارف بریتانیکا، ۲۰۰۲ (که تازه کار انگیسهاست!)

[۱۵] برای دلگرمی ایشان فقط بگویم که شهر کاشغر (که در پانوشت سیزدهم از آن یادی کردیم) در ترکستان امروزی است و در قدیم جزو ختا بوده است. بد نیست اضافه شود که امروزه ترکستان چین سرزمین میلیونها ترک اویغور است که زبان آنها سرشار از واژه های پارسی همانند نان – برادر – آسمان – باغ – تخم می­باشد. یک نگاه به انجیل و تورات اویغور چاپ انگلستان بقدری انسان را به تعجب می­اندازد که گاه از خود می­پرسد این همه واژه­های پارسی و ایرانی در این زبان چه می­کند؟(به نقل از واژه­های ایرانی در زبان انگلیسی/ دکتر محمد علی سجادیه/ بنیاد نیشابور ۱۳۸۴)

[۱۶] اگر شکی دارید توصیف شمس را از شهر حلب (تنها چند دهه قبل از توصیفات مارکو) در ابتدای این گفتار بخوانید. بقول جعفر مدرس صادقی، شاهکار ایجاز.

[۱۷] در جستجوی فضاهای گمشده (در کتاب آمیزش افق‌ها)

[۱۸] بوف کور/ صادق هدایت/ انتشارات بوف کور/ اسپهان ۱۳۸۳

[۱۹] به مصداق: بیا تا گل بر افشانیم  و  می  در ساغر اندازیم   فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم

سخن­دانی و خوش­خوانی نمی­ورزند در شیراز   بیا حافظ که تا خود را به ملکی  دیگر اندازیم

ظاهرا اولین کسی که به این فکر افتاده که برای ساختارشکنی، باید از شهر آشنای خود فراتر رود، و به شهرهایی بی­نشان پای گذارد، خواجه شیراز بوده است.

[۲۰] داستانها و پیامهای نظامی

[۲۱] استعاره آقای داریوش آشوری در مورد زبان

[۲۲] بخشی از شعر «یوز زخمی» از مجموعه «درخت در خط طوفان»

 

یک توضیح – عمده حذفیات ارشاد غیر از کلمه تازی (که بایستی به جای آن از کلمه «عربی» استفاده می کردم – حالا به چه دلیل؟ خدا داند!)، در مورد بخشی از مقدمه است که در آن نام هدایت آمده، و نقل قول از کتاب بوف کور هم که به کلی ناشایسته تشخیص داده شده. حالا اگر کسی بتواند بگوید چرا از کتابی که مجوز چاپ گرفته نمی شود نقل قول کرد، جایزه دارد!

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی