فیلمهایی که با تمرکز بر «اختلالات» روح و روان ساخته می شوند، به ویژه اگر دیدی اختلال محور نداشته باشند، و بر خلاقیت (در فیلم اول love & mercy) یا وجه طنز آمیز موضوع (در فیلم دوم The Road Within) تکیه کنند، به آثار ادبی کلاسیک نزدیک می شوند، سفرهایی می شوند در روحمان به سوی ناشناخته، و ابدی، و جوهره هستی. به ویژه اگر در نظر بگیریم که این اختلالات با آنچه عادت کرده ایم نرمال به حساب بیاوریم، در یک طیف قرار می گیرند. جوهره هستی، آن رودخانه پر پیچ و تابی که هر لحظه به سنگی می خورد و هر آن با تلالو روح دیگری به رنگی در می آید، یکیست، و تنها جلوه های گوناگونی می یابد، و وقتی انگ بیماری بر خود می گیرد، رودخانه بیشتر یخ می بندد، و آمادگی آن را پیدا می کند که نامی بگیرد و توصیفش در کتابی ظاهر شود.
همه ما افکاری داریم که از ابراز آنها شرمناک می شویم. اگر کسی توانایی کنترل این افکار را نداشته باشد زندگی اجتماعی برایش سخت و غیرممکن می شود.برای وینسنت، در فیلم دوم، تشخیص بیماری تورت گذاشته شده، تا بر تفاوت او با دیگران تاکید شود. اما برای این نوجوان تحمل این موضوع، اینکه در محیطی دور از اجتماع بخواهد به سر ببرد ممکن نیست. همه ما نسبت به وضع ظاهری خود حساس هستیم، و در مورد ظاهر خود توهماتی داریم، اما وقتی این حساسیت و توهمات از حدی عبور کند، و فرد آنقدر نگران وضعیت ظاهری خود باشد که از بیم چاقی غذا نخورد، می شود آنورکسی، بیماری ماری در همین فیلم. بیماری که در دل خود گونه ای شورش بر فرهنگی هم هست که انقدر بر روی ظاهر افراد تاکید می کند، و ارزش آنها را وابسته به هیکلشان می کند. برای آنانی که به این وضع خو کرده اند، و این فشار اجتماعی را پذیرفته اند، یا جرات ندارند که با تمام وجود خود در برابر آن قد علم کنند، موضوع «بیماری» هم مطرح نیست.
داستان زندگی برایان ویلسون آهنگساز گروه بیچ بویز، که دو تا جایزه گرمی هم بالاخره می برد، در فیلم اول تصویر شده. آیا این روح شریف و راستگو و راست کردار که با آثارش به گروهی بزرگی از آدمیان خاطراتی دل انگیز بخشیده، بیشتر محتاج «درمان» است یا روانشناس او، که همه چیز را می خواهد تحت کنترل بگیرد، و حتی از اسرار زندگی عاشقانه او هم سر در بیاورد، و جلوی هر چیزی که درخششی از زندگی را دارد در زندگی او بگیرد؟ معلوم نیست اگر ملیندا (که برایان با نئولوژیسمی زیبا فامیل ledbetter را روی او می گذارد) نبود تا از حقوق او دفاع کند و روانشناس را سر جای خود بنشاند سرنوشت برایان چه می شد؟ احتمالا با آن تشخیص آقای روانشناس، یعنی اسکیزوفرونی پارانوئید، از گوشه یک بیمارستان روانی سر در می آورد. چقدر تا به حال زندگی این رودخانه های افسار گسیخته و پر پیچ و تاب خلاق را در کتابی یا فیلمی مرور کرده ایم، و از خود نپرسیده ایم که این همه خلاقیت و نو آوری از کجا می آید؟ و شاید پنهانی به این رودخانه ای پر شتاب رشک ورزیده ایم. رودخانه هایی که در آثار هنری جلوه پرفروغی دارند: ون گوگ، بتهوون و داستایووسکی…
گاهی فکر می کنم چقدر خوب بود که در کتابها بجای تشخیص های روانپزشکی از استعاره هایی مانند رودخانه استفاده می شد: رودخانه های بی مهار، رودخانه های پرشتاب، رودخانه های معکوس، رودخانه های پر سنگ یا پر گل و لای… رودخانه هایی که کلمات در آن جریان دارند. آن وقت کسی جرات می کرد ادعا کند که من رودخانه ندارم؟!