فرزام جان!
باورم نمی شود! یعنی نامه نگاری را دوباره با من شروع کردی؟ ببینم باعث و بانی این امر خیر کیه؟ تو که به قول خودت به فروغ ستاره پروا نداشتی، چی شد؟ به هر حال مسبب اش هر کی که باشه، من که دستش رو می بوسم! واقعا که با این نامه ترکوندی! نه به اون موقع که جوابم رو نمی دادی، نه به الان که تازه می خوای بفرستیم به سرزمینهای ماورا بحار، و دوباره یاد اون سفر به یاد ماندنی سال پیش رو برام زنده کنی. البته اون هم سفری بود که به پاداش زبان درازی هایم گرفته بودم، منتهی از اولیای امور! حالا هم تو اینجوری پاداشم می دهی. دمت گرم بابا! این دفعه واقعا می خواهم با کشتی به این سفر بروم، و در تدارک آن هم کتابی فوق العاده را شروع کرده ام با ترجمه ای فوق العاده به نام «موبی دیک یا نهنگ بحر» (هرمان ملویل/ صالح حسینی/ انتشارات نیلوفر/ ۱۳۹۴). عنوان پر طمطراق این نامه را هم از همین کتاب برداشتم. دارم کلماتش را می نوشم، مخصوصا اینکه من هم می خواهم دیگر با واقعیت هایی مواجه شوم که بزرگتر از وال و ماموت است. راستی ارتباط من و تو شبیه رابطه اسماعیل و آن آدم خوار، کویکوئگ است، یا رابطه اسماعیل و آخاب، ناخدای کشتی پی کواد؟ کویکوئگ رو بیشتر دوست داری ور داری یا آخاب رو؟ به هر حال نمی توانی بگویی آخاب متوهم بوده، چون جانداری به نام موبی دیگ واقعا وجود داشته. منتهی گمان نکنم بشه آنچه آخاب دور و ور این اسم بافته بود، یکسره واقعیت به شمار آورد. می خوای چند تا از جملات این کتاب رو بنوشی؟
- اما ای همسفران، در یمین هر اندوهی شادی نهفته است و قعر این اندوه هر اندازه هم ژرف باشد، بادبان این شادی بلندتر است.
- چرا پارسیان باستان دریا را مقدس می انگاشته اند؟… این نقش را ما خود در جمله رودخانه ها و اقیانوس ها می بینیم. این نقش، نقش پرهیب دست نیافتنی زندگی است؛ و همین کلید هر معماست.
- بر کسی پوشیده نیست که مراقبه و آب الی الابد در کابین یکدیگرند.
- چون تا چشم بسته نباشد، آدم نمی تواند هویت خود را به درستی احساس کند؛ آن چنان که گویی تاریکی عنصر اصلی ماهیت ماست، گیرم که روشنایی با گل وجود سازگار تر است.
- همان که از هر هیولایی هیولاتر و از هر کوهی بزرگتر! همان که شبیه یکی از رشته کوه های هیمالیاست، ماموت دریای نمک، که رویینه است با نیروی ناخودآگاه، که متلاطم شدنش هولناک تر از حمله ور شدن!
خیلی از اینکه دوباره رابطه مان گرم شده خوشحالم و با خود دارم این شعر حافظ را می خوانم:
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک
گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
مرا امید وصال تو زنده میدارد
و گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلاک
نفس نفس اگر از باد نشنوم بویش
زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک
رود به خواب دو چشم از خیال تو هیهات
بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک
اگر تو زخم زنی به که دیگری مرهم
و گر تو زهر دهی به که دیگری تریاک
عنان مپیچ که گر میزنی به شمشیرم
سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک
تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند
به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک
به چشم خلق عزیز جهان شود حافظ
که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک
خلاصه زخم زبونات و الدرم و بلدرم هات رو هم قبول داریم. ببینم لازم نیست یک کلاس والگیری اولش برم؟ تا تو هستی مرا از موبی دیک و هیولاهای دریایی باکی نیست. تو خودت به اندازه صد تا هیولا واسم ارزش داری!
مخلص
ب. ب