شوپنهاور عزیز می گوید:«من هیچ نیایش زیباتری را برای خود به جز این نمی شناسم که با آن بازیهای نمایشی هند باستان پایان می گیرند. [بله! درست شنیدید: نیایش] آن نیایش چنین است:
«بادا که همه موجودات زنده توانا شوند، تا که از رنج ها رها بمانند!»»
اما در بین تمام راه هایی که معلمین بشریت برای توانا شدن پیشنهاد کرده اند، مسلما راهی که مولانا جلال الدین بلخی هفتصد سال پیش در کوران یورش مغولان به پیروانش پیشنهاد کرده، عجیب ترین، حیرت آور ترین و تکان دهنده ترین آنهاست:
مادگی خوش آمدت چادر بگیر رستمی خوش آمدت خنجر بگیر
همه دنیا که بگویند مردی و مردانگی و چه و چه، مولانا در مثنوی معنوی اش حرف خودش را می زند: مادگی، ماده بودن را بردار، رستم بودن پیشکشت… آیا به راستی کتابی عمیق تر از این کتاب در مورد روح و روان بشر در بین کتابهای پیشینیان سراغ دارید؟ آیا باور می کنید که چنین مطالبی هفتصد سال پیش به رشته تحریر در آمده باشد؟
خلق اطفالند جز مست خدا نیست بالغ جز رهیده از هوا
حالا هی روانشناسان بیایند بلوغ روانی را به خیال خودشان تعریف کنند! یا با خودشان کلنجار بروند که بالاخره روح و روان چیست؟!
این جهان دریاست و تن، ماهی و روح یونس محجوب از نور صبوح (=تابش بامدادی خورشید)
یا اینکه ارتباط زبان و جان چیست؟! (حالا خوبست که برخی از این اندیشمندان، هنوز وجود روح و جان را قبول دارند!)
آدمی مخفی است در زیر زبان این زبان پرده است بر درگاه جان