بابوی عزیز
از آنجا که می دانم تا در مورد آشویتز ننویسم پاسخی به نامه های من نمی دهی مستقیما وارد خاطرات لهستان می شوم:
راستش را بخواهی تا پیش از سفر به لهستان چیزی که همیشه برایم تعجب آور بود این بود که چطور زبان ما از پیوند عمیق ملت ایران و لهستان حکایت می کند؟ (می بینی که برای این نامه، لحن لفظ قلم بهتر جواب می ده!). مثلا ما در زبانمان نام فامیلی «ورشو چی» داریم که تقریبا مشابه چنین فامیلی در مورد هیچ یک از کشورهای اروپایی نداریم. کمی که تاریخ لهستان را مرور کردم دیدم چه شباهت شگفتی بین تاریخ ما و تاریخ لهستان وجود دارد: این هر دو کشور همواره چشم طمع بیگانگان (خاصه همسایگان خود را ) در طول تاریخ به خود معطوف کرده اند، و بارها تهاجم آنها – و حتی تقسیم شدن بین آنها را – در تاریخ خود ثبت کرده است. مخصوصا در مورد ایران آخرینش در جنگ جهانی دوم که خیلی جالب است: ایران مورد تهاجم متفقین قرار می گیرد و با وجود اعلام بی طرفی در جنگ در تاریخ سه شهریور توسط آنها اشغال می شود. همان جنگی که یکی از متحدانش همزمان دارد لهستان را به خاک و خون می کشد. فقط کافی است به خود ورشو اشاره کنم که پیش از جنگ جمعیتی در حدود یک میلیون و سیصد هزار نفر داشته، و تا سال ۱۹۴۴ این جمعیت به ۹۰۰ هزار نفر می رسد. این همان سالی است که مردم ورشو تصمیم می گیرند به پا خیزند، و در طی قیام شجاعانه خود که حدود ۶۳ روز طول می کشد – و در طی آن هیتلر فرمان قتل عام عمومی و با خاک یکسان کردن ورشو را می دهد، و از آن طرف هم استالین نامردی می کند و نیروهایش را که قرار بوده برای کمک بفرستد نمی فرستد – ۲۰۰ هزار نفر کشته می شوند. و نشان به آن نشان که در پایان جنگ جمعیت ورشویی که با خاک یکسان شده به ۱۰۰۰ نفر می رسد! ارقام تکان دهنده اند!
در ورشو موزه ای در مورد این قیام مردمی وجود دارد به نام موزه Uprising که حاوی فیلمها و خاطرات بازماندگان و عکسهایی است که عمیقا روح انسان را تکان می دهد. یک دختری که از این جنگ زنده مانده بود تعریف می کند که به پدرش اعلام کرده که می رود بجنگد و پدر او برای اولین بار دست او را می بوسد. پسری هم تعریف می کرد که خردمندانه ترین حرفی که در طول زندگی اش شنیده از پدرش بوده که به او گفته بوده «برو بجنگ، ولی مواظب باش که احمقانه، در حالی که پنهان شده ای کشته نشوی!»
می بینی که برای گفتن داستان آَشویتز بایستی از پایتخت لهستان یعنی ورشو شروع می کردم. در نامه بعدی به کراکوف خواهم رسید و پس از آن آهنگ آَشویتز خواهم کرد. امیدوارم من هم مثل شهرزاد قصه گو بتوانم آنقدر قصه را کش بدهم که در انتها دل تو را دوباره به دست بیاورم!
ارادت – پسر تو
ب.ب