ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

شهر عاشقان و کریمان و خداوندان سخن

سلام بهمن

بله درست حدس زدی که پاسخ ندادن نامه ها دلیلی دارد، ولی این دلیل بیشتر از اینکه به حال مزاجی من ربط داشته باشد، مربوط به حال توست. به کجا می روی بهمن جان؟ حدس می زنم بیشتر خوانندگان نامه های تو از گوشه کنایه های ظریفی که در آن به کار می بری بی خبر می مانند، خب هر چه باشد از ساعتها بحث ما در مورد شاه خوارزم – حافظ شیرازی – و تحول یگانه ای که در زبان ایجاد کرده بی خبرند. اما اینکه تو بر می داری و به هوای صحبت از تاریخ بیهقی سلطان محمد خوارزم شاه را شاه خوارزم می نامی، کمال بی حرمتی است. می دانی که به نظر من آدمها وقتی از ریل خارج می شوند چند کار را خوب انجام می دهند، و جامعه هم الحق که خوب با آنها تا می کند. یکی این است که به جای این که مسوولیت زندگی خود را به عهده بگیرند – همان مسوولیتی که شاه خوارزم در مورد آن چنین فرموده و آن را در ارتباط با گل آدم دانسته:

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند          گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت           با من راه نشین باده مستانه زدند

آسمان بار امانت نتوانست کشید       قرعه فال به نام من دیوانه زدند – آنها شروع می کنند به بدگویی از زمین و زمان و عالم و آدم، گویی تنها قربانی شرایطی بوده اند که خودشان در آن هیچ نقشی نداشته اند. کار دیگر این است که تا بتوانند حقایق را قلب می کنند، که البته این کار هم در ارتباط تنگاتنگ با کار اول است، به همین دلیل هم هست که شاه خوارزم بلافاصله پس از ابیات بالا این بیت را گفته:

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه         چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

و اگر کسی این نکته را بفهمد با عالم و آدم صلح می کند، چون در اصل با درون خود صلح کرده:

شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد            صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند

و اینجاست که زمینه عشق واقعی که تنها خندیدن به شعله آتش نباشد پدیدار می شود، ظرفیت واقعی برای مهر ورزیدن که لازمه اش بیرون رفتن از دایره خود و نیازهای خود است:

آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع            آتش آن است که در خرمن پروانه زدند

به خاطر همین هم هست که در بیت آخر حافظ به این مباهات می کند که از رخ اندیشه نقاب برداشته، چون اینها مهمترین و عمیق ترین حقایق وجودی آدم هستند، همان حقایقی که شبه علمی به نام روانشناسی سعی در انکار آنها دارد:

کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب            تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند

در مورد تو که چگونه از زیر بار مسوولیت شانه خالی می کنی که فعلا کسی جز من خبری ندارد. اما در مورد قلب حقایق: مرد حسابی! حالا بگو من با اینکه کسی شاه خوارزم را حافظ شیرازی بداند مشکل دارم. اما اینکه پس از همه آن بحث ها یک دفعه می زنی صحرای کربلا و یکی از بی کفایت ترین پادشاهان این سرزمین را شاه خوارزم معرفی می کنی واقعا دیگر جای سوال دارد – همان پادشاهی که به خاطر بی تدبیری اش و کشتن ۴۵۰ بازرگان مغول، زمینه حمله مغول را فراهم آورد، حمله ای که در طی آن هزاران نفر کشته شدند، صنعتگران به اسارت برده شدند، قناتها و کاریزها و به تبع آن کشاورزی این سرزمین تخریب شد، و گاهواره تمدن یعنی ایران زمین چنان به خاک و خون کشیده شد که هنوز پس از ۸ قرن نتوانسته به آن شکوه و عظمت گذشته دست پیدا کند. و شعور این قوم بدوی در حدی بود که پیش از کشتن تنها صنعتگران را از مردم جدا می کردند تا به سرزمین خود تبعید کنند، و درکی از سایر دانش ها و مقام فلسفه و طب و عرفان این سرزمین نداشتند. این گونه بود که تنها در شهر نیشابور هزاران دانشمند کشته شدند.

این است که واقعا فکر می کنم که روح تو نیاز به خانه تکانی دارد:

ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال          خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

و برای آن هم پیشنهاد سفری را برایت دارم که می دانم مدتهاست منتظرش هستی، اما من از ترس اینکه ممکن است آن را ضایع کنی تا الان در مورد آن چیزی نگفته بودم. آخرین سفرت آن چیزی نشد که من انتظارش را داشتم: رفتی لهستان اما در آشویتز گیر کردی. زیاد هم غیر قابل پیش بینی نبود. به هر حال هر کسی که از زیر بار مسوولیت افکار و اعمالش شانه خالی کند دیر یا زود کارش به آشویتز می کشد، آشویتز درون خودش، و سعی می کند با دوستان و آشنایان بنشیند و پشت سر هیتلر سخنرانی کند، غافل از اینکه هیتلر واقعی درون خود اوست. ببینم آیا آن هیتلر تاریخی میلیونها پیرو نداشت؟ آنها پیرو چه کسی بودند جز هیتلر درون خود؟! مگر آن مردک مضحک با آن کلمات پرطمطراقش چه چیزی برای پیروی کردن داشت؟

بله این سفر، سفر شیراز است. امیدوارم بوی زلف و هوای نسیم روح بخش آرامگاه حافظ کمی مشاعر تو را به حال قدیمی اش برگرداند:

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید          گفتم که ماه من شو گفتا اگر بر آید

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد          گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید 

گقتا خوشا هوایی کز باد صبح خیزد         گفتم خنک نسیمی کز کوی دلبر آید … 

همینطور امیدوارم دیدار از کریم خان جد بزرگت کمی ارزشهای قدیمی را در تو زنده کند. چیه مثل اینکه تعجب کردی؟ بهتر است این را بدانی که فامیل تو یکی از فامیلهای قدیمی ملایر است. ملایر دهی دارد به نام پری که محل زندگی و بالیدن کریم خان در دامان پدرش ایناق خان و عمویش بوداغ خان بوده، کسی که نسب تو به او می رسد. پادشاهان سلسله زند – که نام خود را به تبع کریمخان که خود را وکیل الرعایا می نامید پادشاه نگذاشتند – از جمله فرزندان و نواده های این دو نفر هستند، و خودت می توانی حدس بزنی که چنین افرادی چه ارزشهایی را به فرزندان خود منتقل کرده اند. این ارزشها آنقدر جاودانه و غیر قابل تخریب بوده که در دل دشمنانشان بالاترین درجه وحشت را بوجود آوردها. آغا محمد خان که سالها نان و نمک کریمخان را خورده بود حتی از استخوانهای او هم می ترسید، طوری که این استخوانها را پس از نبش قبر به تهران آورد و در زیر راه پله ای در کاخ گلستان دفن کرد، تا اینک رضا شاه مجددا آن استخوانها را در آورد و در شهر قم دفن نمود. کمی فرصت خواهی داشت که وقت تنهایی به این ارزشهای جاودانه فکر کنی.

دیگر فعلا حرفی ندارم.

بدرود – ف. پ

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی