ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

شرلوک هولمز در دروازه غار

دکتر جان

سلام. از بابت کتاب «گمشده در آینه»ات که برام فرستادی خیلی ممنونم. راستش در یک مجلس نشستم و خواندمش. البته برخی بخشهایش را دوست نداشتم، اما در کل از دنبال کردن سرنخ هایی که مثل هولمز پی شان را می گرفتی لذت بردم. البته به نظرم رسید که خیلی از سرنخ ها را بدون اینکه نتیجه گیری خاصی بکنی ول کردی، و با شناختی که ازت دارم می دونم که اونا رو گذاشتی به عهده خوانندگان… بابا تو هم دلت خوشه! کی این روزا کتاب می خونه، تازه اگر هم بخونه کی حوصله داره که در موردش بشینه فکر بکنه… دنیای امروز دنیای سرعته، مسابقه سرعت برای رسیدن به… اما برای اینجایش دیگر کسی جواب ندارد.

اما سفرنامه من نصفه کاره موند. می خواستم برات بنویسم که چطور همراه دوستم زاوش رهسپار نیشابور شدم، شیراز مشرق ایران، و لابد می خواهی بدانی که خیام و عطار رو چطور یافتم. راستش فعلا حال و حوصله تعریف کردنش رو ندارم. باشه واسه وقتی که یه قدری حوصله پیدا کنم. اما اینجا می خوام از پدیده ای در نیشابور حرف بزنم که نه عطار بود و نه خیام، و در فضای خالی بین این دو کشف کردم، و حیرت زده شدم، و بر خاک زر خیز ایزان زمین گریستم، که چنین اتفاقی تنها و تنها در جان جهان یعنی ایران می تواند واقع شود.

می دانی در فاصله این دو، مقبره یک خشت مال وجود دارد که تازه در سی سالگی به کلاس سواد آموزی رفته است. خب می گویی یک خشت مال اینجا در این شهر فرهنگ چه می کند؟ بعله! این فرد حیدر یغماست که چنان شاعری است که در کنار عطار و خیام چا خوش کرده است و در سال ۱۳۶۶ زندگی فقیرانه خود را ترک کرده است و به دیار باقی شتافته است. مثلا این شعر از اوست:(طنز گزنده را ببین)

من یکی کارگر بیل به دستم، بر من

نام شاعر مگذارید و حرامم نکنید

یا مثلا این را ببین:

نان اگر بردند از دست تو، نـــــــــــــان از نو بساز

جان اگر از پیکرت بردند، جــــــــــــــان از نو بساز

آب اگر بر روی تو بستند بی باکان دهـــــــــــــــر

تو ز اشک دیدگان، جـــــــــــــوی روان از نو بساز

سرکشان را رسم خانه سوختن آســـــــــان بود

تا تو را دست است در تن، خانمـــــان از نو بساز

خستگان را رسم و راه باختــــــــــــــن بود از ازل

گر جهان تو برند از کف، جهـــــــــــــان از نو بساز

خیره سرها را، سری باشد به ویــــــران ساختن

گر که ویران شد، به رغم سرکشـــان از نو بساز

شکوه ات از آسمـــــــــان بی جا بود ای آدمی!

تو خداوند زمینی، آسمــــــــــــــــــان از نو بساز

کیست خورشیـــــــد فلک تا بر تو صبحی بردمد؟

خود بکوش و مطلعی بهتـــــــــر از آن از نو بساز

شعر اگر شعر است و بر دل می نشیند خلق را

گـــر زبانت لال شد یغمـــــــــــا! زبان از نو بساز(۱)

 

مخصوصا از این اشعارش خیلی خوشم اومد:

نه در محفل ندارم جای و ویران مسکنم، جانا!

فروغی دارم اندر دل که در محفل نمی گنجم

بیابانگرد و صحراورز و دور از مردمم آری

میان شهر در غوغای بی حاصل نمی گنجم(۲)

البته از اشعارش که روی کاشی های مقبره اش وجود دارد عکس هم گرفتم که در پست بعدی – وقتی حالم قدری بهتر شد- برایت می نویسم. همیشه بعد از سفر از تمام شدن سفر می نالم. می دونی که.

فعلا بدرود

ب.ب

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی