فقط آدم دم مرگه که میتونه خودشو از عواقب موفقیت حفظ کنه…
آینده پیش نمیاد.
– یک دفعه همه چیزمو باختم…
– تو چه بازیای بود؟
– تو از من طلبی داری بخاطر اینکه من به تو باختم.
– ولی به نظرم هر چی که بگذره از طلبم کم میشه.
این تاریکی آدمو بیاد شب ژانویه میندازه.
برات گفتم یک سالارنشین (البته یک سالارنشین روشنفکرو تعریف میکنم) غذای اون سالهای سال شبنم بود و بعد که اومد تو شب بهش شراب دادن و بعد از اون به بعد یک مرد میخواره شد.
– من فکر میکنم چیزای دیگهام داریم که بهم بگیم.
– بله اینکه طبیعیه اما…
من باهوش نیستم من بیدارم. کافیه آدم همه چیزو ببینه لازم نیست تشریحشون کنه…
مشکله تعیین کرد که یک روشن فکر چه چیزی رو باید نگه داره و چه چیزی رو دور بریزه.
وقتی این گفتگوها را در فیلمی میشنوید، یعنی فیلم شب اثر میکل آنجلو آنتونیونی، میفهمید چطور میتوان از فریب سایه و نور، یعنی سینما، یک هنر پدید آورد. آیا براستی هنری هست که مایه اصلی خود را از شعر نگرفته باشد؟ آن وقت حق نیست که آنچه راجع به «هنر» سینما هست، در بخش شاهکارهای ادب، آورده شود؟