اما روی همین کره خاکی با آن ماه فسکی و آبله گونش، هستند آدمیانی که اندازه ایگویشان از کل منظومه شمسی بزرگتر است، چرا که عشقی راستین را در زندگی تجربه نکرده اند تا ایگویشان را اندکی کوچک کند. آیا یکی از بزرگترین عشقهای زمینی، عشق مولانا به شمس نیست؟ عشقی که باعث می شود مولانا خود را حتی در اندازه غلامی “شمس” هم نبیند، و بجایش بگوید:
من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
حالا دیگر مهم نیست که این قمر کدام قمر بوده (آیو قمر مشتری بوده یا… ؟! )، بلکه مهم آنست که او خود را در حد غلامی “شمس” نمی دیده. آن وقت روی کره زمین دوپاهایی هم راه می روند که خدا را هم بنده نیستند، چه رسد به قمر! چون جمشید شاهنامه:
یکایک به تخت مهی بنگرید
به گیتی جز از خویشتن ندید
اگر آدمیان غیر از دایره تنگ نیازها و امیال خودشان، نیازهای دیگران را می دیدند و در مصاف با آدمیان دیگر، چون بشر امروزی، تنها به فکر “مصرف” آنها نبودند،چهره زمین دگرگون نمی شد؟