سبزم و سیاه
وین میانه
سازی می زنم بر زندگی
در لمحه بین خواب و بیداری…
ابرها در ارتفاع ناسازند
و زندگی غرقابه ای است ناگزیر
آن لبه تاریک جستن های ابدی
می کشاند مرا به وادی خاموش کهکشانهای بی هرّست
کجا باید بروم؟
سپیدی کاغذ و برف نکوفته آغاز وحدت اشیاءاند
آن دل خونین و آن برف بی رد و آن سبزی بی مه و ماه…
راستی تا خدا چند قدم باقیست؟
تا رستگاری چند نفس؟
تا مرگ چند گام؟
فراموشی باد را جشن می گیرم
تا شمعهایم یکایک بسوزند…