ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

سبز ریشه در سیاه، سرخ ریشه در سپید…

سبزم و سیاه

وین میانه

   سازی می زنم بر زندگی

  در لمحه بین خواب و بیداری…

ابرها در ارتفاع ناسازند

  و زندگی غرقابه ای است ناگزیر

آن لبه تاریک جستن های ابدی

  می کشاند مرا به وادی خاموش کهکشانهای بی هرّست

کجا باید بروم؟

  سپیدی کاغذ و برف نکوفته آغاز وحدت اشیاءاند

آن دل خونین و آن برف بی رد و آن سبزی بی مه و ماه…

راستی تا خدا چند قدم باقیست؟

تا رستگاری چند نفس؟

تا مرگ چند گام؟

فراموشی باد را جشن می گیرم

تا شمعهایم یکایک بسوزند…

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی