فکر می کنید این شعر قرار است از که باشد؟ سهراب سپهری؟ فروغ فرخزاد؟ … نه! نه! این فردوسی است که شگفتی هایش ظاهرا پایان ناپذیر است. آیا تا بحال شعری زیباتر از این در وصف درخت شنیده بودید؟
ز خاکی که خون سیاوش بخورد به ابر اندر آمد درختی ز گرد
نگاریده بر برگها چهر او همه بوی مشک آمد از مهر او
آری که درخت پای در خون دارد، خون سیاوش، و برگ در ابر دارد، و برگهایش از چهره به خون آلوده سیاوش نقش دارد، و بوی مشک می دهد، که آن بوی مشک هم از مهر سیاوش است، از نور سیاوش… ملتقای خاک و خون و ابر و برگ و مهر و نور…
و جای حیرت نیست اگر استاد توس سیاوش را درخت می بیند، و درخت را سیاوش، که ارواح بزرگ جهان، همه از جنس درختند، سایه گستر و مهر افزا؛ به این کلمات سیرانو دو برژراک (از متن نمایشنامه)نگاه کنید، آنجا که غم آلوده و محزون در مورد سرشت خود چنین می گوید:
راه من ترانه ای است، رویایی، تبسمی شاید، پی سپاری، تنهایی و رهایی، چشمانی محموم و رسا آوایی، کج کلاهی بر سر نهادن – به پاسخ رد یا قبولی جنگی آغازیدن، یا که شاید شعری. شهرگی و بهره را به دور افکندن، و به بار نشاندن رویای همیشگی سفر به ماه.
قلمی را به کاغذ نرساندن مگر به از دست شستن آسودگی قلب، خاکساری را در آغوش کشیدن، به گل ها میوه ها و حتی نه، برگ های درختانی که از خاک خودت می رویند چشم داشتن و آن گاه گر بر سبیل اتفاق با افتخار قرین گشتن، خراج قیصریان را نپرداختن و برازندگی را یکجا از آن خود کردن.
الغرض ریسه های پیچک پامس را به هیچ انگاشتن، و گر سر برافراشتن را به سان بلوط و نارون نیارستن، تنهایی را به یگانگی در آغوش کشیدن….