یوش تمام منافذ عشق را گشود و پر داد
آن نادیدنی لطیف پر عطوفت را
بر قلل کندوان…
سالها کندیم و کندیم
تا که نور تمام قاصدک ها را پراند
و نامه های عشق در بستر رودخانه های خالی جاری شد
و محبت رنگی تازه یافت
و عشق تمام راههای نپیموده را هموار کرد
و سپاس در قنوت قائم شد
و حکایت وازدگی به دلبستگی چرخش یافت
و چشمان سرخ، سرخی سحری را شاهد گرفتند
که شاهد تمام آغوشهای مشتاق بود
و ستایش بیکران به مرکز دایره ی هستی باریدن گرفت
و دستها از شور عشق دوباره لرزیدن گرفتند
و پاها تمام شکهای راه های پرشبهه را در نوردیدند
و گونه خنکای هوای هراز را هزار بار لاجرعه نوشید
و دستان بر شکوفه های نارسته چنگ کشیدند
و سمفونی صداهای ناپیدا در طبیعت رقصیدن گرفت
و دیگر هیچ سنگی آدمی را هدف نساخت
و آدمیان جاودانه شدند
و جسم را به گوشه ای پرتاب کردند
و روح
خالی و دست تنها دست افشان شد
و سبزه ها بر طرف رودخانه ها روییدند
تا گلهای سیاه بیشه شاهدان طرب شوند
و چالوس تمام غمها را چال کند…
۹۳/۳/۶ جم