ماهیان خفته در برف
بر کوچه های تنگ و لغزان یوش
در آن شب ماهتابی
که رد پای تو را داشت
با دریا یکی شدند
و سرچشمه ها را نوشیدند
و بغض ها را فروخوردند
و باران در دهانشان درّ شد
و هزاران مروارید زاییدند
و دردهای زایمان در عشق بی انتها گم شد…
در آن روز بلند
که دستان به هم پیوستند
با پیچه ها و ریشه های مو
جوانه ها از انگشتان سر خوردند
و کلمات را بر کاغذ لغزاندند
تا عشق و ماهتاب و برف و ماهی
جاودان شود
و شهاب ثاقب
بر آسمان بی لک…
سفر یوش – ۹/۱۰/۹۳