به پالیز بلبل بنالد همی گل از ناله او ببالد همی
همی نالد از مرگ اسفندیار ندارد بجز ناله از روزگار……
دکتر جان
حتما تعجب می کنی که چطور از راه نرسیده یک شعر از شاهنامه برات نوشتم که چهار بار کلمه نالد و ناله در آن بکار رفته. خب تعجب ندارد. امسال هفتمین سالگرد مرگ پدر عزیزم است و حتما وقتی اسم من رو «بهمن» می گذاشتی به این هم فکر می کردی که آن وقت، بر اساس شاهنامه، اسم پدرم می شود اسفندیار. فقط از روزی بترس که رستم بمیرد و بهمن به جمستان لشگر کشی کند و دمار از روزگار زال در بیاورد…. (هه هه هه!)
اما بگذریم. خیلی هم نبایستی انتظار داشته باشی که سفری که در آن به اردوگاه آشویتز کرده باشم روحم را سبک کرده باشد. اما گزارش سفر بماند برای وقت دیگر. یه جوری توی نامه ات رمان من را زیر سوال برده بودی که واقعا در مورد چاپش کمی دچار شک شدم. می دانی؟ همان احساسی را دارم که در مورد کتاب گمشده در آینه تو پیدا کردم ولی هیچ وقت بهت نگفتم. لابد کلیله و دمنه را خوانده ای؟ و در مقدمه آن دیدی که مجتبی مینوی چطور می گوید که این کتاب سالها مونسش بوده و سالها برای تصحیح آن زحمت کشیده، و با چاپ آن، آن را در دسترس لاشخورهایی قرار داده که بیایند و از راه نرسیده دو سه تا جمله اش را عوض کنند و دو سه تا ایراد از آن بگیرند، و بعد با کمال پررویی آن را به نام خودشان چاپ کنند. حالا تو نشستی تمام نقاشی های ون گوگ و نامه هایش به برادرش را بررسی کردی، و از دل آنها چیزهایی بیرون کشیدی، تا خیلی راحت بیایند آنها را از کتابت بردارند و به نام خودشان چاپ کنند؟ خب اینجوری به قول مش قاسم دایی جان ناپلئون تمام زحماتت دود می شود و می رود هوا….
یک موقعی خیلی از این حرف می زدی که «خیلی فرق دارد که خدا برای انسان، یک سوال باشد، یا یک جواب؟». یک شعر از عراقی پیدا کردم که انقدر با آن حال کردم و آنقدر به نظرم پاسخی بود به سوال خدا، که فکر کردم برایت اینجا نبویسمش تا تو هم حالشو ببری و نظرت رو در موردش برام بنویسی:
ساز طرب عشق که داند که چه ساز است؟
کز زخمهٔ آن نه فلک اندر تک و تاز است
آورد به یک زخمه، جهان را همه، در رقص
خود جان و جهان نغمهٔ آن پردهنواز است
عالم چو صدایی است ازین پرده، که داند
کین راه چه پرده است و درین پرده چه راز است؟
رازی است درین پرده، گر آن را بشناسی
دانی که حقیقت ز چه دربند مجاز است
معلوم کنی کز چه سبب خاطر محمود
پیوسته پریشان سر زلف ایاز است؟
محتاج نیاز دل عشاق چرا شد
حسن رخ خوبان، که همه مایهٔ ناز است؟
عشق است که هر دم به دگر رنگ برآید
ناز است بجایی و یه یک جای نیاز است
در صورت عاشق چو درآید همه سوزاست
در کسوت معشوق چو آید همه ساز است
زان شعله که از روی بتان حسن برافروخت
قسم دل عشاق همه سوز و گداز است
راهی است ره عشق، به غایت خوش و نزدیک
هر ره که جزین است همه دور و دراز است
مستی، که خراب ره عشق است، درین ره
خواب خوش مستیش همه عین نماز است
در صومعه چون راه ندادند مرا دوش
رفتم به در میکده، دیدم که فراز است
از میکده آواز برآمد که: عراقی
در باز تو خود را، که در میکده باز است
در ضمن این شعر را که می خوانی می فهمی حافظ در آن غزل «المنه لله که در میکده باز است»، عزل چه کسی را تضمین کرده؛ حافظ انگار این غزل عراقی را با همان کلمات او ادامه داده است و تنها کلماتی مثل خُم و خَم و زلف و کعبه و تکبر و مسکین و شمع را به آن اضافه کرده و همینطور در بیتی معجزه وار، باز را در معنی دیگری استفاده کرده است: (حالا این هم نشسته اند بحث می کنند که شاهد حافظ حقیقی بوده یا مجازی؟ آیا شاهد حافظ در این غزل کسی جز عراقی می توانسته باشد؟!)
المنه لله که در میکده باز است
زان رو که مرا بر در او روی نیاز است
خمها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آن جاست حقیقت نه مجاز است
از وی همه مستی و غرور است و تکبر
وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است
رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم
با دوست بگوییم که او محرم راز است
شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که این قصه دراز است
بار دل مجنون و خم طره لیلی
رخساره محمود و کف پای ایاز است
بردوختهام دیده چو باز از همه عالم
تا دیده من بر رخ زیبای تو باز است
در کعبه کوی تو هر آن کس که بیاید
از قبله ابروی تو در عین نماز است
ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین
از شمع بپرسید که در سوز و گداز است
می دانی فکر زیبایی است که ما موسیقی ای هستیم در دستان نوازنده و نوازشگر خداوند. آیا این پاسخ آن راز نیست؟ این فکر با کشفیات فیزیک جدید که هر جسمی همزمان موج هم هست جور در می آید. می بینی که سفر به آشویتز و آشنایی با سویه تاریک روح انسان، روح مرا از جهاتی روشن کرده.
زیاده قربانت- ب. ب