ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

دیدار با شاه خوارزم، تلاقی عشق و سکوت…

دکتر جان

سلام دکتر جان، بابو جان، عصبانی جان، عزیز جان…

حالا درست است که امسال سال نامرادی های تو بوده، اما دلیل نمی شود که گاه و بیگاه سر من داد بزنی.  هر چیزی به سر آدم بیاد، روان آدم پریش نشه! بابا روان پزیش میشم اون وقت می افتم رو دست خودت ها… حالا از ما گفتن.

اما الان آنقدر حال عجیبی دارم که دلم نمی خواهد دیگر نق نق کنم. به قول معروف می گویند یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم. حتی انقدرها حس و حال نوشتن را هم ندارم. این همه این ور و آن ور دنیا سرک کشیدیم آخرش دیدیم که یار خانه ما کجاست. چرا زودتر به این سفر شیراز نرفتم؟ سفر به شهری که یک سرش خانه کریم خان باشد، کریمی که به قول سعدی:

ای کریمی که از خزانه غیب          گبر و ترسا وظیفه خور داری

دوستان را کجا کنی محروم           تو که با دشمنان نظر داری

که آن دوستانش هم خیلی نوبر بوده اند، یکی آغا محمد خان قاجار بوده، که حتی به قول تو به استخوانهای کریمخان و ستونهای ارگ کریمخانی هم رحم نکرده، و دیگری کلانتر شهر، که بعدها لطفعلی خان را به شهر راه نداد، تا او به کرمان برود و در آنجا دستگیر شود، و آغا محمد خان در آنجا هزاران چشم در بیاورد…

خلاصه داشتم می گفتم: یک سر دیگرش آرامگاه سعدی، یک سرش آرامستان سیبوبه (که حرکات و صرف و نحو عربی را برای تازیان مادر مرده به ارمغان آورد)، که درش را به روی مهمانان همواره قفل کرده اند، یک سرش آرامگاه خواجو با یک چنین اشعاری:

چه کسانند که در قصد دل ریش کسانند

با من خسته برآنند که از پیش برانند

می‌کشند از پی خویشم که بزاری بکشندم

که مرا تا نکشند از غم خویشم نرهانند

صبر تلخست و طبیبان ز شکر خندهٔ شیرین

همچو فرهاد به جز شربت زهرم نچشانند

ایکه بر خسته دلان می‌گذری از سرحشمت

هیچ دانی که شب هجر تو چون می‌گذرانند

گر توانی بعنایت نظری کن که ضعیفان

صبر از آن نرگس مخمور توانا نتوانند

چه تمتع بود ارباب کرم را ز تنعم

گر نصیبی بگدایان محلت نرسانند

بجز از مردمک دیده اگر تشنه بمیرم

آبم این طایفه بی روی تو برلب نچکانند

آنچنان بستهٔ زنجیر سر زلف تو گشتم

که همه خلق جهانم ز کمندت نجهانند

عارفان تا که به جز روی تو در غیر نبینند

شمع را چون تو بمجلس بنشینی بنشانند

جز میانت سر موئی نشناسیم ولیکن

عاقلان معنی این نکتهٔ باریک ندانند

خواجو از مغبچگان روی مگردان که ازین روی

اهل دل معتکف کوی خرابات مغانند

یک سرش دروازه قرآن، با آن قرآن زیبایی که در موزه پارس آن را نگهداری می کنند، یک سمتش چاه مرتاض علی، یک سمتش محله سنگ سیاه با آن خانه های قدیمی، یک طرفش میدان کوزه گری باشد، یک طرف دیگرش سه راه الرحمن، انگار که با زبان حال بشنوی که:

این کوزه چو من عاشق زاری بوده است

در بند سر زلف نگاری بوده‌ست

این دسته که بر گردن او می‌بینی

دستی‌ست که برگردن یاری بوده‌ست

یک طرفش مقبره روزبهان بقلی باشد، یک طرفش مقبره ابو عبدالله خفیف (که شرح زندگی اش در تذکره الاولیا آمده که روزی تنها هفت دانه مویز می خورده)، و این درویشان در نهایت بی نام و نشانی، به نحوی که حتی نامشان را هم از سنگ مزارشان دریغ کرده باشند، و به هزار زحمت پیدایشان کنی. و اما مهمترین جایگاه، جایگاه شاه خوارزم، حافظ شیرازی است که بوی خاکش هم آدم را مست می کند، چه رسد به کاشی هایی که روی آن اشعاری این چنین نوشته شده:

گلعذرای ز گلستان جهان ما را بس

زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس

من و همصحبتی اهل ریا دورم باد

از گرانان جهان رطل گران ما را بس

قصر فردوس به پاداش عمل می‌بخشند

ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین

کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس

نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان

گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس

یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم

دولت صحبت آن مونس جان ما را بس

از در خویش خدا را به بهشتم مفرست

که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس

حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست

طبع چون آب و غزل‌های روان ما را بس

این بود که به محض اینکه به شیراز رسیدم خود را به خدمت شاه خوارزم رساندم، و یک ساعتی در سکوت از حضورش محظوظ شدم، و باغ همیشه سبزی که در کار چیدن نارنج هایش بودند، که رنج های آدم همه در این مکان نارنج می شود. رفته ای رنجی بچینی، نارنج می چینی، با یادی از این شعر سعدی که:

هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی

الا بر آنکه دارد با دلبری وصالی

مخصوصا از این لذت بردم که هنرمند فرانسوی که طراح مقبره حافظ بوده زیر کلاه درویشی که گنبد مقبره را می سازد، هشت ستون کریمخانی قرار داده. هشت ستونی که هم اشاره به قرن حافظ اند، و هم اشاره به هشت در بهشت. و چه کسی بهتر از کریمخان برای حفظ این کلاه درویشی:

کریمان جان فدای دوست کردند

سگی بگذار، ما هم مردمانیم

کریمخانی که به مدد ۱۲۰۰۰ کارگر در عرض جند سال شیرازی ساخت که هنوز که هنوز است به ساخته های او می نازد. از ارگ و آب انبار و بازار بگیر تا حمام و رودخانه خشک که سابق بر این در خارج شهر قرار داشته، و امروز تقریبا میانه شهر است. و به خوبی هم نشان می دهد که حافظ و خواجو و سعدی را پس از مرگشان به بیرون شهر برده بودند، تا جرقه نبوغشان چشم کسی را از کاسه در نیاورد. و کلامشان باعث شد که در دل شهر، و در دل هر ایرانی قرار بگیرند.

اصلا قشنگ نیست که آدم سوار تاکسی بشود، بعد از خانمی که کنار پیاده رو ایستاده و دستش را برای تاکسی بلند می کند بشنود: چهار راه ادبیات؟ که اگر این شهر چهار راه ادبیات و عرفان جهان نیست، این چهار راه کجاست؟ همان طور که فلورانس چهار راه نقاشی و مجسمه سازی است، و پاریس چهار راه اندیشه، و میلان چهار راه مد، و نیویورک چهار راه هفتاد و دو ملت، و تهران چهار راه پدرسوخته بازی.

فعلا بدرود تا بقیه سفرنامه

خودت را برای پاسخ تو زحمت ننداز. حالا چه کاریه؟!!

ب. ب

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی