بیماری پیش ما می آید که علیرغم مصرف انواع و اقسام داروهای روانپزشکی به میزان کافی و نزد متخصصان مختلف بهبودی در وضعیت روانی اش حاصل نشده است. افسردگی نیروی جانش را دارد قطره قطره آب می کند و ظاهرا از دست کسی نیز کاری برنیامده است. همسر و فرزندان نیز در ناامیدی کاملند و همچون انداختن تیری در تاریکی با آخرین ذرات امیدشان پیش ما آمده اند. اما آیا روی این حساب می توان آنها را ناامید کرد و به آنها گفت نباید انتظار زیادی از درمان داشته باشد؟ چنین معمول نیست و ما بالاخره آنچه از دستمان برمی آید انجام می دهیم و خوشبختانه در برخی از موارد امیدمان بیهوده نیست و سعی مان به بهبودی علائم می انجامد. در این موارد حق است که از خود بپرسیم مگر من غیر از تجویز داروهای دکترهای قبلی کاری کردم؟ چه اتفاقی در این میان افتاده است که من خود بی خبرم؟ وقتی با خود خلوت می کنیم می بینیم به این بیمار شاید بیش از سایر بیماران توجه نشان داده ایم، برای او وقت بیشتری گذاشته ایم و به مشکل او بیشتر فکر کرده ایم. از خود می پرسیم که چرا؟ و می بینیم که – ظاهرا خیلی ساده – بیمار به خاطر نامش، ظاهرش، سن و موقعیتش، زادگاهش یا دلیل دیگری که برایمان پوشیده است ما را یاد یکی از نزدیکانمان می اندازد یا حداقل یاد کسی می اندازد که نسبت به او در خود محبتی حس می کنیم یا حداقل زمانی با او در ارتباطی بوده ایم که اساس آن را محبتی قلبی تشکیل می داده است. آن وقت این سوال برایمان پیش می آید که بالاخره این محبت و توجه پزشک است که بیشتر کار درمانی انجام می دهد یا دارو؟ ظاهرا که باید رای به اولی داد. دکتر اکسل مونته، هم عصر لویی پاستور در زمانی که هنوز داروهای روانپزشکی ساخته نشده بودند در کتاب زندگی خود به نام نامه سن میکله می گوید: … هیچ درمانی موثرتر از امیدواری نیست؛ و کمترین نشانه بدبینی در چهره و یا در گفتار پزشک می تواند به قیمت جان بیمار تمام شود. شاید حق با بیدل دهلوی بود که می گفت:
در گلستانی که تخمی از محبت کاشتند زخم می بالد گل اینجا ناله می روید گیاه!