حس و حال نقل مکان به خانه جدید را می خواستم بیان کنم بهتر از داستان دو برادر در واهمه های بی نام و نشان مطلبی نیافتم: (داستان از غلامحسین ساعدی)
اتاق ها پر بود از حشرات ریز و رنگارنگ هزاران عنکبوت با پر و پاچه پشم دار سوسک های ریز و درشت که دور خود می چرخیدند و بچه های ریز و سفید از کونشان بیرون می ریخت و مگس های پیری که قوز کرده راه می رفتند و نمی توانستند پرواز کنند و کرمهای سبز رنگی که مثل چوب کبریت دو تا دو تا موازی کنار هم به جلو می خزیدند.
برادر کوچک گفت: عجب خونه ای گیر آورده ای. می خوای وسط این کثافتا بخوابیم؟ تا اینجا رو تمیز نکنی و این جونورا رو نکشی اسبابامونو پهن نمی کنیم.
برادر بزرگ جز اطاعت چاره ای نداشت. نمی خواست زندگی در خانه جدید با کتک کاری شروع شود. به ناچار با اینکه هوا سرد بود کتش را در آورد و شروع به کشت و کشتار حشرات کرد. عنکبوت ها راحت تر گیر می آمدند و زودتر هم کشته می شدند و تا احساس خطر می کردند پاها را جمع می کردند و چنگوله می شدند ضربه که وارد می شد لکه کوچک و کثیفی با چند شیار سیاه روی دیوار باقی می گذاشتند… اما کرم ها کرم های موازی با هیچ وسیله ای از بین نمی رفتند. ضربه را می خوردند و زخمی می شدند چند لحظه می ایستادند و ضبر می کردند جای زخم آرام آرام باد می کرد و تا بالا می آمد دوباره آرام و مطمئن در امتداد هم پیش می رفتند. مقصدشان معلوم نبود. اگر به مگس پیری بر می خوردند دوره اش می کردند و با ترشح غلیطی خیسش می کردند با هم می خوردند و دوباره راه می افتادند. برادر بزرگ می گفت: منم مثل اینام. من یک کرم موازیم. منم بی هدفم. منم همین جوری میرم و خسته نمی شم و نفله نمی شم.