دریاچه (لامارتین ۱۸۶۹– ۱۷۹۰)[ترجمه از شجاعالدین شفا/کتاب دریای گوهر دکتر مهدی حمیدی/ انتشارات امیرکبیر/۱۳۴۶]
از این قرار، ما که در میان این ظلمت جاودانی، بی آنکه قدمی باز پس نهیم پیوسته بسوی سواحل تازهای در حرکتیم، آیا هرگز نخواهیم توانست در روی این اقیانوس بیکران زمان لختی لنگر اندازیم و توقف کنیم؟
ای دریاچه! هنوز سال گردش خود را به پایان نرسانیده است. و اکنون مرا بنگر که آمدهام تا به تنهایی در کنار امواج عزیزی که او آرزوی بازدید آنها را به دنیای دیگر برد، روی تخته سنگی که بارها بر روی آن نشستهاش دیدی، بنشینم!
آنروز نیز تو همینگونه در زیر تخته سنگهای عظیم میخروشیدی. آن روز نیز به همینسان امواج خود را بر سینه کوه پیکر آنان می ساییدی. آن زمان نیز همینطور موجهای کف آلوده خویش را بر پاهای نازنین او نثار میکردی. بیاد داری؟ یک شب من و او به آرامی روی آبهای تو پارو میزدیم. در زیر آسمان و در روی آب هیچ صدایی بجز نوای پاروی کرجی بانان که به ملایمت امواج خوش آهنگت را بر هم میزدند شنیده نمیشد.
ناگهان از ساحل شیفته آهنگی که به گوش جمله جهانیان ناشناس بود برخاست. امواج با دقت تمام گوش فرا دادند و آنگاه صدایی که در نزد من بسی عزیز است چنین گفت:
«ای زمان! اندکی آهستهتر رو. ای ساعات وصال از حرکت بایستید. بگذارید لذت شیرینترین روزهای عمر خویش را بچشیم.
«بسیار تیره روزان دست به سوی شما دراز کردهاند و آرزوی مرگ میبرند. بروید و بر آنان بگذرید و ایام محنتشان را زودتر به پایان رسانید. بروید و نیکبختان را فراموش کنید.
«ولی افسوس! بیهوده لحظهای چند از زمانه فرصت میطلبم، زیرا دور زمان از دست من میگریزد. به شب میگویم: آهستهتر بگذر، و سپیده بامدادی سر بر میزند!
«پس همدیگر را دوست بداریم. دوست بداریم و حالا که عمر چنین به شتاب میگذرد از لذات زندگی بهره برگیریم زیرا نه انسان مغروق را پناهگاهی است و نه دریای زمان را کرانهای. عمر میگذرد و ما را همراه خود به سوی نیستی میکشاند!»
ای روزگار حسود! آیا ممکن است این لحظات مستی که در آنها فرشته عشق به کام ما باده سعادت میریزد با همان شتاب ایام تیره بختی از بر ما گذر کنند؟ آیا نمیتوانیم لااقل اثری از این لحظات در نزد خود نگاه داریم؟ آیا این روزگار خوشی برای همیشه از دست ما میرود و این دوران شادمانی برای ابد ناپدید میشود؟ آیا راستی این زمانهای که روزی اینهمه را به ما داد و روزی نیز بازمیگیرد، دیگر باره آنها را به ما عطا نخواهد کرد؟
ای ابدیت، این نیستی، ای گذشته، ای گردابهای تیره! با این روزهایی که در کام خود میبرید چه میکنید؟ آخر سخنی بگویید! آیا روزی این لذات بیمانند را که بدین بی رحمی از ما میربایید به ما باز پس خواهید داد؟
ای دریاچه ، ای صخرههای خاموش، ای غارها، ای جنگل تاریک، که روزگار با شما بر سر مهر است و پیوسته از نو جوانتان میکند، از این شب لااقل یادگاری در دل نگاه دارید.
ای دریاچه زیبا! بگذار این خاطره دلپذیر در آرامش و در خشم تو، در تپههای خندان سواحل تو، در کاجهای سیاه تو و در صخرههای وحشی تو که بر روی امواج سایه افکندهاند باقی بماند.
بگذار نسیم فرحبخشی که میلرزد و میگذرد، زمزمه امواج لاجوردین تو که بساحل میخورند و باز میگردند، اختر فروزانی که سطح تو را با نور لطیف خویش سیمین میکند، بادی که مینالد و شاخهای که آه از دل بر میکشد، هوای عطر آگین تو و هر آنچه که میتوان شنید و دید و بویید همه بگویند:«همدیگر را دوست داشتند».