ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

دایناسور کیست؟!

رمز و راز انقراض سریع دایناسورها در هاله ای از ابهام قرار دارد؛ این گونه­ی جانوری در طول دوره های تریاسیک و ژوراسیک تکامل و رشد پیدا کرد، و دایناسور برای ۱۵۰ میلیون سال ارباب بلامنازع قاره ها بود. چه بسا که این گونه نمی توانست با تغییرات شدید آب و هوا و پوشش گیاهی که در دوره کرتاسه اتفاق افتاد کنار بیاید. در انتهای دوره کرتاسه تمام دایناسورها ریق رحمت را سر کشیدند.

 

همه غیر از من  – کبکبک جمله را تصحیح کرد – چونکه برای مدت معینی، خود من یک دایناسور بودم: می­گم راحت پنجاه میلیون سال، و هیچم براش متاسف نیستم؛ اگر در آن دوره و زمانه شما هم یک دایناسور بودید، مطمئنا خودتان را ذیحق می دانستید، و کاری می کردید که همه آمال و آرزوهایشان را در وجود شما ببینند.

بعد ورق برگشت – مجبور نیستم تمام جزئیات را برایتان بگویم – و از زمین و زمان، مشکلات و شکست­ها و اشتباهات و خیانت و طاعون باریدن گرفت. چیزی نگذشت که یک جمعیتی روی زمین سبز شد که با ما دشمن بودند. آنها از همه طرف ما را مورد تهاجم قرار دادند؛ اصلا نمی شد دو کلام باهاشان حرف زد. حالا کسانی پیدا شده اند و می گویند شهوت زوال و شوق تخریب قبل از آن هم بخشی از روح ما دایناسورها بوده. چه می دانم، هیچ وقت همچنین حسی نداشتم؛ اگر بعضی از دایناسورها همچنین بوده­اند، لابد از قبل حس کرده بودند که کارشان تمام است.

والله ترجیح می دهم راجع به آن زمان کشتار بزرگ زیاد فکر نکنم. هیچ وقت باورم نشد که من یکی ازش فرار کردم. مهاجرت طولانی که جان مرا نجات داد از میان یک گورستانی بود که تا چشم کار می کرد لاشه های بدون گوشت درش ریخته بود، جایی که صرفا یک تاج یا شاخ یا فلسهای یک زره یا بخش هایی از پوست شاخی شده یادآور عظمت باستانی دایناسورهای زنده بود. و تازه روی این بقایا همه اش جای نوک و دستغاله و چنگال و آلت مکنده اربابان جدید زمین بود. وقتی به جایی رسیدم که هیچی از اینها باقی نمانده بود، حالا چه مرده­شون چه زنده­شون، دیگر وایسادم.

من سالیان سال روی آن فلات­های متروکه دوام آوردم. چه دامها، اپیدمی­ها، قحطی­ها و یخبندان­هایی را که تاب نیاوردم: آنهم تک و تنها. آن بالا وایسادن برای همیشه دیگر برایم امکان نداشت. این بود که راه افتادم آمدم پایین.

تو این فاصله دنیا کلی تغییر کرده بود: اصلا دیگر کوه­ها، رودخانه­ها یا درختها را نمی شناختم. اولین باری که چشمم به موجود زنده ای افتاد، رفتم قایم شدم: یک گله از تازه رسیدگان بودند، کوچول موچولو، ولی تا دلت بخواد پرزور.

«هی، تو!» ردم را گرفته بودند، و من از لحن خودمانی که با آن صدایم می کردن یک دفعه جاخوردم. فرار کردم، آنها هم به دنبالم. هزاران سال بود که عادت کرده بودم تمام دور و ورم وحشت ببینم، و با حس کردن وحشت واکنش دیگران به وحشت برق از …م بپرد. حالا از هیچکدام از اینها خبری نبود. «هی، تو!» آنها خیلی اتفاقی و بی خیال نزدیک من شدند، از دشمنی و ترس در آنها اثری دیده نمی­شد.

«چرا داری می دوی؟ چت شده؟» آنها تنها چیزی که از من می خواستند این بود که کوتاه ترین راه به جایی که نمی دانستم کجاست نشانشان بدهم. با تته پته گفتم که آنجا من یک غریبه ام. یکی از آنها گفت: «چی شده داری در میری؟ نکنه یک… دایناسور دیدی!» و بقیه پقی زدند زیر خنده. اما در خنده شان اولین بار یک ذره هراس حس می شد. خوش مشربی شان یک قدری زورکی بود. بعدش یکی از آنها جدی شد و اضافه کرد:«ببین این رو اصلا شوخی نگیرا. اگه می دونستی اونا چی هستن…»

بنابراین تازه رسیدگان هنوز حامل وحشت دایناسورها بودند، اما شاید آنها نسلهای متمادی بود که دیگر دایناسوری ندیده بودند و بنابراین از شناختن من عاجز بودند. من به سفرم ادامه دادم، محتاطانه و در عین حال بی صبرانه برای تکرار این تجربه. سر یک چشمه، یک نوزاده ای، دختری جوان، در حال نوشیدن بود. تنها بود. نرم نرمک جلو رفتم، و گردنم را کنارش کشیدم تا من هم آب بنوشم. می توانستم از قبل فریاد عاجزانه اش را هنگامی که مرا می دید به تصور در آورم، و پشت بندش آن از جا جهیدن و فلنگ بستن اش را. آن وقت می رفت و شلوغش می کرد، و نوزاده ها با تمام قدرت برای این که دمار از روزگارم در آورند پیدایشان می شد… لحظه ای از این که کاری نکردم پشیمان شدم؛ اگر می خواستم جانم را نجات بدهم باید هر چه سریعتر تکه پاره اش می کردم:

دختر برگشت گفت:« خوشگل و خنکه، نه؟» او همینجوری به حرف زدنش ادامه داد، با خوش رویی، همان حرفهایی که آدم همیشه با غریبه ها می زند، که مثلا آیا از راه دوری آمدی، آیا تو راهت باران هم بارید، یا اینکه همه اش آفتابی بود. هیچ وقت تو مخیله ام نمی گنجید که این جوری می شود با غیردایناسورها اختلاط کرد، و من بیشتر منقبض و ساکت بودم.

او گفت:« همیشه من میام اینجا آب می خورم. این یارو دایناسور…»

از جا پریدم، چشمانم زده بود بیرون.

«آره بابا، ما این جوری روش اسم گذاشتیم. چشمه ی دایناسور… از آن روزگاران قدیم اسمش این بوده. این جوری می گفتند که دایناسوری، از آن آخریاش، اینجا قایم شده بود، و هر موقع یک نفر می آمد اینجا آب بخورد دایناسور می پرید روش و تیکه تیکه اش می کرد. پناه بر خدا ها!»

می خواستم زمین دهان بازکند مرا ببرد تو. داشتم فکر می کردم:«الانه که منو بشناسه.» «حالاست که منو دقیقتر نگاه کنه و بشناستم!» و همانطور که معمولا پیش می آید که کسی نمی خواهد ببینندش، چشمانم را به زمین دوختم و دمم را جمع کردم، انگار می خواهم پنهانش کنم. آنقدر معذب بودم که در حال لبخند زدن بودم که دخترک خداحافظی کرد و راهش را کشید و رفت. آنقدر خسته بودم که انگار از میدان رزم برگشتم. یکی از همان رزمهایی که وقتی داشتیم با چنگ و دندان از خودمان دفاع می کردیم داشتیم. یک دفعه فهمیدم که حتی جواب خداحافظی اش را هم نداده ام.

به ساحل رودخانه ای رسیدم، جایی که تازه رسیدگان در کمینگاه هایشان زندگی می کردند و برای گذران عمر ماهیگیری می کردند. آنها برای اینکه به مسیر رودخانه پیچی بدهند تا جایی باشد که از سرعت جریان آب کاسته می شود، تا آنجا بتوانند با دل راحت ماهیگیری کنند داشتند با شاخه های درخت سدی می ساختند. همینکه مرا دیدند سرشان را بالا گرفتند و کارشان را متوقف کردند. اول به من خیره شدند، بعد به همدیگر، بی اینکه کلمه ای رد و بدل کنند، انگار که داشتند از همدیگر در مورد من سوال می کردند. گفتم:« خودشه. تنها چیزی که ازم بر میاد اینه که زندگیم رو بگذارم تو طبق اخلاص. » آماده بودم که بپرم برای دفاع.

خوشبختانه درست به موقع بود که جلوی خودم را گرفتم. ماهیگیران هیچ آشی برایم نپخته بودند؛ آنها دیده بودند که من چقدر قوی ام، و می خواستند از من خواهش کنند پیش آنها بمانم و برایشان هیزم حمل کنم.

آنها وقتی تردید مرا دیدند اصرار کردند که:« اینجا جای امنیه. از زمان جد اندر جدمان هم یک دایناسور هم این طرفها دیده نشده…»

هیچ کس شک هم نکرد که من ممکن است کی باشم. من هم ماندم. آب و هوا که خوب بود، غذا باب دندان من نبود اما مشکلی هم  نداشت، و کار هم برای کسی به زور و بنیه من اصلا کاری نداشت. آنها به من یک اسم خودمانی هم دادند: «زشته»، چونکه من با آنها فرق داشتم، هیچ دلیل دیگری هم نداشت. این تازه رسیدگان، نمیدانم واقعا چه اسمی می شد رویشان گذاشت، پانتوترس یا هر چیز دیگری، هنوز یک گونه نسبتا بی شکل بود؛ درحقیقت تمام گونه های دیگر بعدها از آن بوجود امدند؛ و هنوز که هنوز بود از بابت شباهتها و تفاوتهایی که با هم داشتند، تنوعشان به آن حد بود که با اینکه اصلا من جانور دیگری بودم، آخر سر متقاعد شدم که آنقدرها هم از آنها متمایز نیستم.

هیچ وقت هم نتوانستم کاملا با این موضوع کنار بیایم: همیشه این احساس را داشتم که یک دایناسورم، آن هم وسط دشمن، و هر غروب، وقتی آنها شروع می کردند که داستانهایی در مورد دایناسورها بگویند، اسطوره هایی که سینه به سینه از نسلی به نسل دیگر منتقل شده بود، من خودم را تو سایه کنار می کشیدم، اعصابم را سوهان می کشیدند.

داستانها هولناک بودند. شنوندگان رنگ از رخسارشان پریده بود، گاه گاهی فریادهایی از سر ترس می کشیدند، و جانشان از لبان راوی آویزان بود، راوی هم در صدایش چیزی که نمی توانست مخفی کند هیجاناتی به همان اندازه عمیق بود. خیلی زود فهمیدم که همه شان ناقلاها از قبل همه داستان را  می دانستند (گرچه فهرست داستانها بسیار طولانی و داستانها بسیار متنوع بودند)، با این وجود وقتی  به داستانها گوش می کردند، هر بار هراسشان از نو تجدید می شد. دایناسورها به عنوان هیولاهای بسیار فراوانی تصویر می شدند، و آنقدر در توصیفشان جزئیات فراوان بکار می رفت که اصلا شناسایی شان را توسط مستمعین ناممکن می کرد، و طوری وصف می شدند که انگار قصدشان تنها آزار نو زادگان بود، انگار که تازه رسیدگان از همان اول مهمترین زادگان زمین بودند و ما هم غیر از اینکه صبح تا شام دنبال آنها بکنیم هیچ کار و زندگی نداشتیم. برای خود من که وقتی در مورد ما دایناسورها فکر می کردم، در خاطراتم فهرست بلندبالایی از مشقات، ترس از مرگ و سوگواری وجود داشت؛ قصه هایی که تازه رسیدگان در مورد ما تعریف می کردند آنقدر از تجربیات من دور بودند که مطلقا هیچ اثری  روی من نمی گذاشتند، انگار که آن داستانها به خارجی ها و غریبه ها بر می گشت. و در عین حال همین طور که گوش می کردم فکر کردم هرگز به اینکه چطور ما ممکن است در نظر دیگران به چشم بیاییم فکر نکرده بودم، و اینکه در میان همه آن دری وری ها، آن داستانها، اینجا و آنجا، از دیدگاه راوی مبتنی بر حقیقت بود. در ذهن من داستانها هولناکی که ما برای آنها درست کرده بودیم با خاطراتم  از چیزهای هولناکی که کشیده بودم قاطی شد: هر چی بیشتر یاد می گرفتم که چطور ما باعث لرزیدن دیگران شدیم،  خودم هم بیشتر می لرزیدم.

هر کدامشان به نوبت یک داستانی تعریف می کرد، و در یک نقطه از  داستانش می پرسید:«زشته چی داره برامون بگه؟ تو هیچ داستانی نداری؟ هیچ کدوم از خانوادت نبودن که با دایناسورها ماجراهایی داشته باشند؟»

تته پته کنان می گفتم:«بله، اما… مال خیلی وقت پیشه، اگه می دونستین…»

کسی که تو این حیص و بیص به دادم می رسید سرخس- گل خانوم بود، همان موجود جوانی که در چشمه دیده بودم.«بذارینش به حال خودش… اون یه خارجیه، اون هنوز با ما کاملا احساس راحتی نمی کنه؛ تازشم زبونمون ام خیلی خوب نمی دونه…»

آخرالامر آنها موضوع را عوض می کردند. من نفس راحتی می کشیدم.

بین من و سرخس – گل خانوم یک جور دوستی شکل گرفته بود. اما اون قدرها هم تو دل و جیگر هم نرفته بودیم: راستش هیچ وقت جرات نکردم بهش دست بزنم. اما ما ساعتها می نشستیم و حرف می زدیم. یا بهتره بگم اون با من حرف می زد، هر چیزی که در زندگیش وجود داشت برام می گفت؛ از ترس اینکه مبادا بند رو آب بدم، یا کاری کنم که شک کنه کی هستم، همیشه در مورد چیزهای کلی حرف می زدم. سرخس – گل خانوم برای من رویاهایش را تعریف می کرد: «دیشب خواب یه دایناسور عظیم الجثه رو دیدم، پناه بر خدا! از سوراخای دماغش دود بیرون می زد. اون نزدیکتر اومد، زد و پس گردنم رو گرفت و با خودش برد. می خواست منو زنده زنده بخوره. خواب وحشتناکی بود، وحشتناک، اما – اصلا عجیب نیست؟ اصلا و ابدا ازش نمی ترسیدم. نه، نمی دونم اصلا چه جوری بگم… دوستش داشتم…»

این خواب بایستی دوزاری منو در مورد بسیاری از مسایل انداخته باشه، مخصوصا یه مساله: که سرخس – گل خانوم دلش واسه هیچ چی اونقده پر نمی کشید که من ترتیبشو بدم. این لحظه ای بود که می بایست بغل می کردمش. اما دایناسوری که تو ذهنش بود یک عالمه با اون دایناسوری که من بودم توفیر داشت، و همین فکر باعث می شد اصلا بیشتر هم فرق کنم و بترسم. یعنی خلاصه کنم، فرصتی رو از دست دادم ها. چیزی نگذشت که برادر سرخس – گل خانوم از ماهیگیری در دشتها برگشت، کوچول رو بیشتر تحت نظر گرفتند، و صحبتهای ما هم کمتر و کمتر شد.

برادره، زان، از همون اولین لحظه ای که منو دید مشکوک نگام می کرد. « این دیگه کیه؟ از کجا سبز شده؟» اون از بقیه می پرسید و به من اشاره می کرد.

اونها بهش می گفتند:«اون زشته اس، یه خارجیه، که با کنده کار می کنه. چرا؟ چیش عجیبه؟»

زان با  قیافه ای که با یه من عسل هم نمی شد خوردش می گفت: « دوست دارم  ازش بپرسم هی تو! چه کلکی تو کارت داری؟» چی می تونستم جواب بدم؟ «من؟ هیچ چی.»

«پس تو عجیب غریب نیستی، اهه؟» و می خندید. این دفعه اش که به خیر گذشت، اما انتظار بدترش رو هم داشتم.

زان یکی از اونایی بود که از همه تو ده بیشتر کار می کرد. به همه اطراف و اکناف دنیا سفر کرده بود و به نظر می رسید که خیلی چیزها هست که از بقیه بیشتر می دونه. وقتی حرفای معمول رو در مورد دایناسورها می شنید، دیگه کاسه ی صبرش لبریز می شد. یک بار گفت:« داستانای جن و پری. هرچی می گین داستانای جن و پریه. نمی دونم اگه سر و کله یک دایناسور واقعی پیدا بشه چی کار می کنین.»

یک ماهیگیر گفت:« خیلی وقته که یه دونشونم پیدا نشده…»

زان پقی زد زیر خنده:« خیلی وقت هم نیست… هنوز هم ممکنه یکی دو تا گله این دور و ور باشن… تو دشتها که دسته ما به نوبت کشیک می دن، روز و شب. اما اونجا رو بین خودمون باشه؛ ما اون اشخاصی که نمی شناسیم کاری به کارشون نداریم…» این رو گفت و نگاه طولانی و معنی داری به من انداخت.

جایی برای حاشا نبود: بهتر بود همین الان رو باز بازی می کردم. یک قدم به سمت جلو برداشتم. پرسیدم:« علیه من چیزی داری؟»

«من علیه هرکسی هستم که نمی دونیم کی زاییدتش یا از کجا اومده، یا کی می خواد غذامون رو بخوره یا به خواهرامون اظهار عشق کنه…»

یکی از ماهیگیرا به دفاع از من برخاست:« زشته واسه علوفش خودش کار می کنه؛ کارگر سخت جونی هم هست…»

زان گفت:«من منکر این نیستم که اون می تونه تنه های درختو رو پشتش حمل کنه، اما اگه خطری تهدیدمون بکنه، اگه مجبور بشیم با چنگ و دندون از خودمون دفاع بکنیم، چطور می تونیم مطمئن باشیم که کار درستو انجام میده؟»

بحثی در گرفت. چیز عجیب این بود که این احتمال که من ممکنه یک دایناسور باشم هرگز به ذهن هیچ کس خطور نکرد؛ گناهی که بهش محکوم بودم این بود که متفاوت بودم، خارجی بودم و به همین دلیل هم، غیرقابل اعتماد؛ و بحث هم سر این بود که چقدر حضور من این خطر رو که دایناسورها ممکنه برگردن می تونست بالا ببره.

زان با تحقیر، و در حالی که به من سیخونک می زد گفت:«دوست دارم تو یه جنگ ببینمش، با اون دهن کوچیک مارمولکیش…»

یک دفعه رفتم تو چشمش، دماغ به دماغ:« حالام می تونی منو ببینی، اگه فرار نکنی.»

دیگر اینش را انتظار نداشت. یک نگاهی به اطراف انداخت. بقیه دورمون حلقه زدند. هیچ چاره ای جز جنگیدن برامون نمانده بود.

پریدم جلو، و جلوی دندانهایش با چرخاندن گردنم جاخالی دادم؛ با کف دست یه پنجه گرگی زده بودم رو تخت سینه اش و اون رو از پشت روی زمین انداخته بودم و رویش نشسته بودم. اما این حرکت اشتباه بود؛ انگاری که نمی دونستم، انگاری که تا حالا  دایناسورها رو ندیده بودم که در حالی که روی سینه و شکمشون گاز گرفته شده و دریده شده اند مرده اند، اون هم درست وقتی که فکر می کردند که دشمنشون رو خاک کرده اند. اما چیزی که بود این بود که هنوز می دونستم چه جوری از دمم استفاده کنم تا وضعیت خودم رو تثبیت کنم؛ نمی خواستم بگذارم که منو چپه کنه؛ فشار رو زیاد کردم، اما احساس کردم که چیزی نمونده وا بدم

بعدش یکی از تماشاچی ها داد زد:«نشونش بده، دایناسور!». هنوز چیزی از فریاد یارو نگذشته بود که من دوباره همان دایناسور روزگار قدیم شدم: چون بند رو آب داده بودند، من حداقل می تونستم کاری کنم که آن وحشت باستانی شان رو دوباره حس کنند. پس شروع کردم به کوقتن زان، نه یک بار، دو بار، سه بار،…

آنها ما رو از هم جدا کردند.«زان، مگه بت نگفته بودیم! زشته از اون قلچماقاس. با هیچ فنی نمی تونی از پسش بر بیای، از پس این زشت پیر!» و آنها خندیدند و به من تبریک گفتند، و با پنجه هاشون به پشت من زدند. چون فکر می کردم لو رفتم، دیگر نمی دونستم رفتار درست چی چیه؛ تازه بعدا بود که فهمیدم فریاد «دایناسور» یک فریادی است که از روی عادت می کشند، تا رقبا رو تو یک جنگ و نزاع شیر کنند، انگاری که بگویند:«برو، داریمت، تو قویتری!» و من حتی مطمئن نبودم این حرف رو به من گفته اند یا به زان.

از آن روز به بعد دیگر تو احترام به من کم نمی گذاشتتند. حتی زان هم دست کمی از بقیه نداشت، و دور و کنار من رو تعقیب می کرد تا قدرت من روز به روز بیشتر برایش اثبات بشود. باید بگویم که صحبت های معمولشان هم راجع به دایناسورها یک کمی تغییر کرد، درست همانطور که همیشه اتفاق می افتد که از قضاوت کردن در مورد چیزها به همان طریق همیشگی دیگر اقّتان می گیرد و مد، باعث و بانی یک نقطه عطف جدید است. حالا اگر که می خواستند چیزی در روستا را مورد انتقاد قرار بدهند، این عادت را پیدا کرده بودند که بگویند دایناسورها هیچ وقت یک سری کارها رو انجام نمی دادند، که دایناسورها از خیلی جهات برای بقیه نمونه بودند، که از رفتار دایناسورها در این یا آن موقعیت (مثلا در زندگی خصوصی شان) هیچ ایرادی نمیشد گرفت، و غیره. خلاصه کنم، به نظر  می رسید که یک جور ستایش پس از مرگ داشت در مورد دایناسورها اتفاق می افتاد، دایناسورهایی که در موردشان هیچ کس چیز دقیقی نمی دانست.

بعضی وقتها من نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم و می گفتم:«بسه دیگه، انقد اغراق نکنین. از هر چی گذشته، اصلا می دونین یه دایناسور چی بوده؟»

آنها به وسط حرف من می پریدند که:« خفه بابا. تو از اونا چی می دونی؟ تو که اصلا یک بار هم ندیدیشون».

شاید این درست همان زمانی بود که بایستی به داشتن روده راست تو شکمم می نازیدم. داد  زدم:«من هم اونا رو دیدم! و تازه اگر بخواین، می تونم براتون توضیح بدهم چه شکلی بودن».

آنها باورشان نشد؛ فکر کردند که دارم دستشان می اندازم. برای من که این نحوه جدیدی که در مورد دایناسورها حرف می زدند به همون اندازه نحوه قدیمی غیر قابل تحمل و اق آور بود. چرا که – جدا از اون ماتمی که من به خاطر سرنوشت غمبار جد و آبادم حس می کردم – من زندگی دایناسورها رو از داخل می شناختم، می دانستم چطور تنگ نظری و تعصب بر زندگی ما حکمفرما بود، طوری که نتوانستیم خودمان را با شرایط جدید سازگار کنیم. و حالا شاهد بودم که آنها زندگی حقیر ما رو به عنوان مدل انتخاب کرده اند، آن زندگی مرتجع – و راستش را بخواهم بگویم – ملال آور رو. حس می کردم یک نوع احترام تقدس وار برای آبا اجدادم دارد روی من آوار می شود، آنهم توسط آنها، احترامی که خودم هرگز حس نکرده بودم! اما، هر چه که باشد، درستش هم همین بود: این تازه رسیدگان چه چیزی داشتند که آنقدر با دایناسورهای روزگار خوش گذشته متفاوت بود؟ حالا که آنها در دهکده هایشان با سدها و استخرهایشان احساس امنیت می کردند، آنها هم دچار کوتااه نظری و خودبینی شده بودند…در نهایت آنها برای من همانقدر غیرقابل تحمل شدند که محیط خودم برایم غیر قابل تحمل بود، و هرچقدر که بیشتر تحسین آنها را برای دایناسورها می شنیدم، بیشتر از دایناسورها و تازه رسیدگان حالم بهم می خورد.

سرخس – گل خانوم بهم گفت:« یه چیزی رو می دونی؟ دیشب خواب دیدم که یه دایناسور داشت از بغل خونه ام رد می شد، یه دایناسور با شکوه، شاهزاده یا پادشاه دایناسورها. خودمو خوشگل کردم، یه روبانی به سرم بستم، و بالاتنه ام رو از پنجره ول دادم بیرون. سعی کردم توجه دایناسور رو به خودم جلب کنم، جلوش خم شدم، اما حتی متوجه من هم نشد، و محل سگ هم بهم نگذاشت…»

این رویا کلید تازه ای برای فهم حالتی که سرخس – گل خانوم در مورد من داشت در اختیارم گذاشت: مخلوق کوچولو شرم منو به حساب غرور و استغنا گذاشته بود. حالا، وقتی که بهش فکر می کنم، می فهمم که تنها کاری که می بایستی می کردم این بود که این حالت رو یک چند صباحی حفظ می کردم، یک جوری تظاهر به این می کردم که باد تو سرم است و کاری به کارش ندارم، و آن وقت تمام قلبش مال خودم بود. بجایش، این رو که گفت آنقدر من رو تکان داد که خودم رو به پایش انداختم و در حالی که اشک تو چشمم جمع شده بود بهش گفتم:«نه، نه، سرخس گل خانوم، این جوری نیست که تو فکر می کنی؛ تو از هر دایناسوری گل تری، تو صدبار هم بهتری، اصلا آنجا که توهستی من کی هستم…»

سرخس- گل خانوم سیخ شد، یک قدم به عقب برداشت:«چی داری می گی؟» این چیزی نبود که او انتظارش را داشت: کلی بهم ریخت، و کل قضیه برایش یک مقدار مهوع بود. من این رو خیلی دیر فهمیدم؛ خیلی با عجله به خودم آمدم، اما حالا دیگر ما بودیم و یک احساس ناخوشایند بین­مان که فضا رو سنگین می کرد.

وقتی برای اینکه فکر کنم و ماستمالیش کنم نبود، آن هم با چیزهایی که یک کمی بعد اتفاق افتاد. چاپارها نفس نفس زنان به روستا رسیدند. «دایناسورا دارن بر می گردن!». یک گله از هیولاهای عجیب الخلقه دیده شده بودند که داشتند با سرعت و شرزه از میان دشت می گذشتند. با آن سرعتی که آنها داشتند صبح روز بعد به روستا می رسیدند. زنگ خطر به صدا در آمد.

می توانید تصور کنید که سیل هیجانات متضادی که این اخبار سینه من رو پر می کرد چی بود: گونه من منقرض نشده بود، می تونستم به برادرانم بپیوندم، و زندگی سابقم رو شروع کنم! اما آن خاطره ای که از زندگی گذشته جلوی چشمم آمد خاطره بی پایانی از شکست ها، از فرارها، و از خطرات بود؛ شروع دوباره احتمالا معنایی جز این نداشت که آن جان کندن مرگبار باز ادامه یابد، بازگشته به مرحله ای از زندگی که فکر می کردم مدتهاست دیگر تاریخش گذشته است.اینجا، در این روستا، من به نوعی آرامش و بی خیالی دست یافته بودم، و از اینکه مجبورم از دستش بدم دلخور بودم.

تازه رسیدگان هم در داشتن احساسات متضاد دست کمی از من نداشتند. از یک سو حمله وحشت؛ از سوی دیگر آرزوی غلبه بر دشمن قدیمی؛ و همزمان با آنها این اعتقاد که اگر دایناسورها زنده اند و دارند با حس انتقامجویی این ور و آن ور جولان می دهند به این معنی است که هیچ کس نمی تواند جلوی آنها و پیروزیشان را بگیرد، که هرچقدر هم که بی رحمانه به نظر می رسید چیز خوبی بود. انگار این جوری بود که تازه رسیدگان همزمان هم می خواستند از خودشان دفاع کنند، هم فرار کنند، هم دشمنان رو تار و مار کنند، و هم شکست بخورند؛ و همین عدم قطعیت در اختلالی که در تدابیر دفاعیشان بوجود آمده بود متجلی بود.

زان زد زیر عربده که:« صبر کنین! فقط یه نفر تو ماها هس که از پس فرماندهی بر میاد! همون که از همه قویتره، زشته!»

بقیه هم مثل یک گروه کر داد زدند:« راس می گی! زشته بایس فرمانده مون بشه! بعله، بعله، خدا قوت زشته!» و همه تحت امر خودم قرار گرفتند.

خواستم بزنم زیرش:« نه، نه، چطوری آخه من میتونم، اونم یه خارجی؟… از من بر نمیاد…» اما مگر می­شد آنها رو متقاعد کرد.

چی کار بایستی می کردم. آن شب خواب به چشمم نیامد که نیامد. خون درون رگهایم اصرار داشت که جدا بشوم و به برادرانم بپیوندم؛ حس وفاداری به تازه رسیدگان، که به من خوشامد گفته بودند و بهم پناه داده بودند و به من اعتماد کرده بودند، اقتضا می کرد که من بایستی خودم رو طرف آنها بگیرم؛ علاوه بر اینها خوب می دانستم که نه دایناسورها و نه تازه رسیدگان ارزش اینکه برایشان تره خورد کنم نداشتند. اگر دایناسورها سعی داشتند که حکومتشان را با تجاوز و قتل عام برقرار کنند، به این معنی بود که از تجربیاتشان هیچ چیز حالیشان نشده است، و اینکه بقای آنها فقط یک اشتباه بوده است. و از روز هم روشن تر بود که تازه رسیدگان، که فرماندهی رو به من بخشیده بودند، فقط روی آسانترین راه دست گذاشته اند: سپردن تمام بار مسوولیت به یک خارجی، که می توانست ناجی آنها باشد اما همچنین، در صورت شکست، می توانست یک سپر بلا باشد که برای خودشیرینی به دشمن تحویل داده شود، یا می توانست یک خائن باشد که با قرار دادنشان در معرض دشمن، بتواند رویای اعتراف نشده شان را برای نوکری دایناسورها تحقق ببخشد. خلاصه بگویم، من هیچ کاری با هیچ طر ف نداشتم: بگذار به نوبت همدیگر رو پاره کنند! واسه ی هیچکدامشان ککم هم نمی گزید. بایستی با بیشترین سرعت فلنگ رو می بستم، می گذاشتم تو خون هم غلت بزنند، اصلا من با این داستانهای نخ نما چی کار داشتم.

همان شب، با استفاده از تاریکی شب یواشکی جیم شدم و دهکده رو ترک کردم. اولین فکری که به خاطرم رسید این بود که تا آنجا که ممکن است از میدان جنگ دور شوم، و به پناهگاه های پنهانی ام برگردم؛ اما کنجکاوی امانم نداد: بایستی همقطارانم رو می دیدم، تا بفهمم برنده کی است. روی لبه ی یکسری صخره پنهان شدم که درست در بالای خم رودخانه قرار داشت، و منتظر طلوع آفتاب شدم.

همین که سپیده سر زد، یک سری هیاکلی در افق پدیدار شدند. جهت حمله شان به سمت جلو بود. اصلا قبل از اینکه بفهمم آنها دقیقا چی هستند، هیچ تو کتم نمی رفت که دایناسورها بتوانند به این شکل عاری از ظرافت و نزاکتی راه بروند. وقتی فهمیدم چی هستند، مانده بودم که بخندم یا از شرم سرخ و سفید بشوم. یک گله کرگدن، اولی هایشان، گنده و  دست و پا چلفتی و زمخت،  روی تنشان پر از برآمدگی های شاخی، موجوداتی بی آزار، که زندگی شان خلاصه می شد در چیدن و خوردن علف. اینها آن چیزهایی بودند که آنها را با سران باستانی زمین اشتباه گرفته بودند!

یک تندر کافی بود تا کرگدنها یورتمه بروند و دور شوند، بایستند تا یک سری بوته رو لیس بزنند، بعد هم الفرار به سمت افق بدون اینکه حتی متوجه بشوند که یک جوخه ماهیگیر کشیکشان را می کشند.

دوباره سراسیمه به دهکده برگشتم و اعلام کردم:«اشتباه گرفتین! اونا دایناسور نیستن! اونا فقط کرگدنن! اونا دیگه رفتن! دیگه خطری وجود نداره!» بعدشم برای اینکه ناپدید شدن شبانه ام رو توجیه کنم اضافه کردم:«رفته بودم تجسس. می خواستم ازشون براتون خبر بیارم.»

 

زان به آرامی گفت:«ممکنه نفهمیده باشیم که اونا دایناسورن، اما فهمیدیم که تو اینجا نیستی.» و پشتش رو به من کرد.

قطعا که دیگر ناامید شده بودند: هم از دست دایناسورها، هم از دست من. حالا قصه دایناسورها تبدیل به جوک شده بود، که در آنها این هیولاهای هولناک نقشهای مسخره ایفا می کردند. خرده خوشمزگی هایشان که دیگر روی من اثری نداشت. حالا دیگر عظمت آن روحیه ای  رو که باعث شده بود که ما بجای اینکه در زمینی که دیگر تناسبی با ما نداشت محو شدن و نابودی رو انتخاب کنیم درک می کردم. اگر من بقا پیدا کرده بودم فقط به خاطر این بود که در وسط این مفلوکهایی که سعی می کردند با سر به سرگذاشتن های احمقانه شان، روی ترسی که هنوز وجودشان را انباشته بود ماله بکشند، احساس خود دایناسوری داشته باشم. واقعا این تازه رسیدگان چاره ای هم مگر داشتند که بین مسخرگی و ترس و لرز چیز دیگری رو انتخاب کنند؟

سرخس – گل خانوم نتوانست جلوی خودش را بگیرد و رویایی برایم تعریف کرد که خبر از خیلی چیزها از او نسبت به من می داد:«یه دایناسور مسخرهه­ای بود که تماما سبزپوش بود؛ هر کسی از راه می رسید سر به سرش می گذاشت و دمش رو می کشید. بعدش من قدم پیش گذاشتم و مواظبش شدم؛ با خودم این ور و اون ور می بردمش و ناز و نوازشش می کردم. بعدش فهمیدم که، چون اون خیلی مسخره بود، غم و اندوهش پایانی نداشت و وقتی می خواست گریه کنه یک رودخونه اشک از چشمای قرمز و زردش سرازیر می شد».

این کلمات می دانید چی به سر من آورد؟ احساس انزجار، دیگر حاضر نبودم خودم رو با تصاویر آن رویا یکی فرض کنم، دلم می خواست این عواطفی رو که شکل ترحم به خودش گرفته بود کنار بزنم، دیگر نمی تونستم عقاید تخفیف یافته شان رو در مورد جلال و جبروت دایناسوری تحمل کنم. مام واسه خودمان آدمی بودیم، غروری داشتیم؛ این بود که سیخ شدم و چند تا عبارت تحقیر آمیز تو صورتش پرت کردم:«چرا حوصله منو با این خوابات سر می بری؟ مرتبم که دارن بچه گونه تر می شن! به غیر از این مزخرفات رقت برانگیز مثکه چیز دیگه ای نداری خواب ببینی!»

سرخس – گل خانوم پقی زد زیر گریه. من هم در حالی که داشتم شانه هایم را با بی خیالی تکان می دادم گذاشتم رفتم.

این اتفاق بغل سد افتاد؛ ما تنها نبودیم؛ ماهیگیران حرفهای ما رو نشنیدند ولی فهمیدند که من غیض کردم و مخلوق کوچولو زده زیر گریه.

زان احساس کرد که فراخوانده شده تا حرفی بزند و دخالتی بکند. این بود که با صدای خشنی گفت:«سرکار علیه فکر می کنی کی هستی؟ چطور جرات کردی به خواهرم بی احترامی کنی؟»

وایسادم، اما جوابشو ندادم. اگر می خواست بجنگد، من که باکیم نبود. اما تازگی روحیات روستا یک مقدار تغییر کرده بود: آنها هر چیزی رو دست می انداختند. ماهیگیرها یک جیغ تیزی کشیدند:come off it  بی خیالی طی کن، دایناسور!» تا آنجا که من می دانستم، ای  یک اصطلاح تمسخر امیز بود که تازگیها رایج شده بود، تو مایه های:«شلوغش نکن، نمی خواد از جا در بری» و از این جور حرفها. اما حس کردم خونم دارد به جوش می آید.

داد زدم:«بعله، من یه دونم، اگه جراتشو دارین بدونین من یه دایناسورم! ما اینیم دیگه! تا حالا که اون چشاتون دایناسور ندیده، پس چشاتون رو خوب باز کنین!»

قاه قاه همه زدند زیر خنده.

پیرماهیگیری گفت:«یکی شونو همین دیروز دیدم، از تو برف بیرون اومد». سایه ی سکوتی دور او را گرفت.

مرد فرتوت تازه از کوهنوردی برگشته بود. تابش آفتاب یخچالی کهن رو آب کرده بود و استخوانهای دایناسوری از تو برف زده بود بیرون.

خبر داخل دهکده پیچید. «بزنیم بریم ببینیم دایناسورو!». همه دوان دوان بالای کوه رفتند، و من هم باهاشان رفتم.

از میان مسیر حرکت یخچال گذشتیم که پر بود از  سنگها و درختهای از ریشه برکنده و لجن و لاشه پرندگان، و به یک دره عمیق و کاسه ای شکل پاگذاشتیم. صخره ها از شر یخ رها شده بودند و تازه تازه داشتند لباسی از گلسنگ به تن می کردند. آن وسط اسکلت دایناسور عظیم الجثه ای روی زمین خشکش زده بود، انگار که خوابش برده، گردنش در اثر فاصله گرفتن مهره هایش دراز شده و دمش مارپیچ بزرگی را روی زمین شکل داده بود. محفظه سینه اش مانند کشتی بادبانی قوسی شکل بود، و وقتی باد به پره های صاف و سیخ دنده ها می کوفت، گویی هنوز صدای تپیدن قلبی نامرئی در میان آنها به گوش می رسید. جمجمه در وضعیت پریشانی چرخیده بود، و دهان طوری باز مانده بود که انگار وامدار آخرین عربده بود.

تازه رسیدگان به سمت آنجا دویدند،  مثل بچه ها جیغ های شادی می کشیدند؛ وقتی با جمجمه رخ به رخ شدند حس کردند که حفرهای خالی چشمان به آنها خیره شده است؛ چند گامی در نهایت سکوت فاصله گرفتند؛ بعدش فاصله گرفتند و بزم و شادی مسخره شان را دوباره شروع کردند. اگر یکی از اونها به عقلش می رسید که از اسکلت به من نگاه کند، منی که ایستاده بودم و به دایناسور خیره شده بودم، فی الفور دوزاری اش می افتاد که من و دایناسور عین همیم. اما هیچ کس این کار رو نکرد. آن استخوانها، ان پنجه ها، آن دست و پاهای سفاک به زبانی صحبت می کردند که برایشان نامفهوم بود؛ آن استخوانها هیچ چیزی به هیچ کس نمی گفتند، غیر از همان نام مبهمی که با این تجربه جدید بی ارتباط مانده بود.

میخ کوب آن استخوانها شده بودم، آن پدر، آن برادر، آن خودم؛ حالا دیگر به عینه دست و پاهایم را می دیدم که گوشتشان ریخته است، بقایایم را که روی سنگ از خود نشانی به جا گذاشته بودند، تمام آنچه را که بودیم و دیگر نبودیم، اقتدارمان، لغزش هامان، اضمحلالمان.

حالا بود که این بقایا را وارثین جدید این سیاره بی پروا برای علامت گذاشتن در زمین هایشان استفاده کنند، حالا بود که این بقایا به به سرنوشت نام «دایناسور» مبتلا شوند، صدایی مبهم و مات که واجد هیچ معنی ای نبود. نبایستی می گذاشتم همچنین اتفاقی بیفتد. هر آن چیزی که جزو طبیعت راستین دایناسورها بود بایستی پوشیده می ماند. شبانه که تازه رسیدگان دور اسخوانهایی خوابیده بودند که با پرچمهای مختلف دکورشان کرده بودند، آن استخوانها را مهره به مهره جابجا کردم، و مرده ام را خاک کردم.

صبح که شد تازه رسیدگان هیچ اثری از استخوانها ندیدند. نگرانی شان چیزی به طول نینجامید. این هم رازی بود کنار سایر رازهایی که در مورد دایناسورها برایشان مطرح بود. چیزی هم نگذشت که د یگر آن را از فکرشان هم پاک کردند.

اما پدیدار شدن این استخوانها اثر خودش را گذاشت، چرا که برای آنها ایده دایناسورها به ایده پایانی غمناک گره خورد، و حالا در قصه هایی که آنها از خودشان در می آوردند لحن غالب لحنی ترحم انگیز بود، سوگمایه ای برای رنجهای ما. من که از این دلسوزیشان سر در نمی آوردم. اصلا ترحم چی؟ اگر یک دسته جانور در دنیا وجود داشت که تکاملی غنی و کامل داشت، اگر یک جانور بود که حکمرانی طولانی و شادمانه ای داشت، اون ما بودیم. انقراض ما نقطه پایانی بزرگ منشانه بود، در حد و اندازه های گذشته پرافتخار ما. اون احمقها از اینها چه می فهمیدند؟ هر وقت که از دهان اونها کلماتی احساساتی در مورد دایناسورهای بیچاره می شنیدم، دوست داشتم دستشان بیندازم و برایشان قصه های من در آوردی و باورنکردنی بگویم. هر چه که بود حقیقت راستین در مورد دایناسورها را اکنون دیگر هرگز کسی نمی دانست؛ اون یک رازی بود که برای خودم تنهایی نگهش داشتم.

یک روز یک گروه دوره گرد سر و کله شان در دهکده پیدا شد. میان آنها یک دختر جوان هم بود. وقتی دیدمش، نمی توانستم آن چیزی را که جلوی چشمانم بود باور کنم. شاید چشمانم داشتند فریبم می دادند، چون اون فقط خون تازه رسیدگان را در رگهایش نداشت: اون یک دورگه بود، دایناسوری دورگه.خودش می دانست؟ نه، قطعا روحش هم از این موضوع خبر نداشت، اصلا پرت تر از این حرفها بود. چه بسا یکی از والدینش نبود که دایناسور بود، بلکه دایناسوری مربوط بود به پدر بزرگ مادربزرگها یا یکی از اجدادش یا حتی نیاکانش؛ چهره و ظاهر و حرکات و سکنات جنم ما مانند میوه ای به شکلی تقریبا گستاخانه از او بیرون زده بود، اما حالا دیگر برای دیگران و خودش قابل شناسایی نبود. اون مخلوقی خوشگل و شادمان بود؛ و چیزی نگذشت که یک عالمه آدم دنبالش راه افتادند، و البته در میان آنها ثابت قدم ترین و ذلیل مرده ترینشان زان بود.

اوایل تابستان بود. جوانان در کنار رودخانه جشنی راه انداخته بودند که بیا و ببین. زان من رو دعوت کرد «بیا بابا»، حالا بعد از تمام اون اختلافات از در دوستی در آمده بود؛ این رو گفت و تندی پرید تو رودخانه که کنار دورگه هه شنا کند.

من هم زدم رفتم پیش سرخس- گل خانوم. شاید بالاخره اون لحظه برامون رسیده بود که یک دوکلمه ای به راحتی با هم اختلاط کنیم و به یک تفاهمی برسیم. برای اینکه یخ ارتباط رو بشکونم گفتم:«دیشب خواب چی دیدی؟»

اون سرش ر و به زیر انداخت و گفت:«یه دایناسور آش و لاش رو دیدم که داشت به خودش می پیچید و ریق رحمتو سر می کشید. سر باشکوه و لطیفش رو خم کرده بوده و همینطور داشت درد می کشید… همینجور بهش زل زدم، نتونستم چشمم رو ازش بردارم، و فهمیدم که دارم یک لذت بخصوصی رو از رنج کشیدنش می برم…»

لبهای سرخس- گل خانوم بهم فشرده می شد، با یک شرارتی، و حالتی درش بود که تا به حال متوجهش نشده بودم. می خواستم فقط بهش نشان بدم که در آن بازی احساسات پاره پاره و عصبی من هیچ کاره بودم: من کسی بودم که با زندگی حال می کردم، من وارث نزادی خوشحال و فارغ بودم. پس شروع کردم به رقصیدن دورش، و با تکان دادن دمبم آب رودخانه رو رویش پاشیدم.

سرخوشانه گفتم:«نمی تونی راجع به یه چیزی صحبت کنی که غم عالمو واسه آدم نیاره؟ بسه دیگه. بیا یه خورده برقصیم.»

من رو نمی فهمید دیگه. بهم دهن کجی کرد.

داد زدم:«اگه بام نرقصی، با یکی دیگه می رقصما!» این رو گفتم و درست زیر دماغ زان، با پنجه ام دورگه رو قاپیدم و بردم. اولش زان چیزی متوجه نشد، آنقدر که در دریای عشق غوطه خورده بود، و وقتی که دوزاری اش افتاد خشم و حسادت شعله ورش کرد. اما دیگر کار از کار گذشته بود. خیلی وقت بود که من و دورگه پریده بودیم تو رودخانه و داشتیم به طرف ساحل دیگر رودخانه شنا می کردیم، تا تو بیشه قایم بشیم.

شاید که تنها می خواستم به سرخس – گل خانوم نشون بدم که واقعا من کی هستم، می خواستم اون برداشت غلطی رو که از من داشت درستش کنم. و شاید هم قصد و غرض من رو اون تلخی ای که بین من و زان بود به حرکت در آورده بود؛ می خواستم خودفروشانه دست دوستی ای که بهم دراز شده بود رو  پس بزنم. یا شاید هم بیشتر از همه،این شکل و شمایل آشنا و در عین حال نامعمول دورگه بود که باعث می شد من شوق یک رابطه طبیعی و مستقیم رو داشته باشم، رابطه ای عاری از افکار پنهان، رابطه ای خالی از خاطرات.

قرار بود کاروان دوره گردان صبح فردا دهکده رو ترک کنند. دورگه دلش می خواست شب رو تو بیشه بگذراند. من هم پیش اش ماندم، و تا صبح باهاش بازی بازی کردم.

تنها دوره های زودگذری از زندگی می توانند اینجور آرام و بی دغدغه باشند. من گذاشته بودم حقیقت در مورد خودم و دوره حکمرانی مان پشت غباری از سکوت ناپدید شود. حالا دیگر آنها اصلا از دایناسورها هیچ صحبتی نمی کردند؛ شاید هم دیگر کسی اصلا باور نداشت که هم چنین موجوداتی وجود داشتند. حتی سرخس – گل خانوم هم به رویا دیدن در مورد آنها خاتمه داد.

وقتی که سرخس – گل خانوم بههم گفت:«خواب دیدم که تو یک غار بزرگی تنها بازمانده یک گونه جانوری بود که اسمش رو هیچ کس دیگه به خاطر نداشت، و من رفتم که اسمش رو ازش بپرسم، و اونجا تاریک بود، و من می دونستم که اون اونجاست، و من نمی تونستم ببینمش، و خوبم می دونستم که اون کیه و شبیه چیه، اما زبون تو دهنم نمی چرخید، و نمی فهمیدم که اون داره سوالای منو جواب می ده یا من دارم سوالای اونو جواب میدم…» این برام یک نشانه بود که بالاخره گوش شیطان کر یک تفاهم عاشقانه بین ما شکل گرفته، از آن نوعی که من از اولش هم وقتی کنار چشمه وایسادم دلم می خواست، آن زمانی که هنوز نمی دانستم اجازه بقا دارم یا نه.

از آن زمان به بعد خیلی چیزها دستگیرم شد، و بالاتر از همه آن راهی را فهمیدم که دایناسورها از آن طریق فتح می کردند. اوایل فکر می کردم که ناپدید شدن دایناسورها برای برادرانم، در واقع پذیرش بلندنظرانه یک شکست بود؛ حالا می دانستم که هر چه بیشتر دایناسورها ناپدید شدند، بیشتر قلمروی خودشان را گسترش داده اند، و در جنگلهایی از آنچه که الان قاره ها را سبز پوش کرده اند هم بیشتر: در لابیرنت افکار بازماندگان. در غبار نیمه تاریک هراسها و تردیدهای نسل غافل امروزین، دایناسورها هنوز هم گردن می کشیدند، هنوز هم سم های پنجه ایشان را بالا می آوردند، و وقتی به آنجا می رسید که سایه تصویرشان پاک شده باشد،  نام آنها به زندگی خود ادامه می داد، بر تمام معانی سوار می شد، و حضور آنها را در ارتباط بین موجودات زنده ابدی می کرد. حالا که نامشان هم پاک شده بود، آنها با قالب های کپکی صامت و بی نام افکار یکی شده بودند، همان قالبهایی که افکار از آنها شکل و جان می گرفتند: این فقط مخصوص تازه رسیدگان نبود، مال کسانی هم بود که پس از تازه رسیدگان می آمدند، و حتی کسانی که پس از پس از تازه رسیدگان می رسیدند.

نگاهی به اطراف انداختم: حالا دهکده ای که من رو به عنوان یک خارجی به خودش راه داده بود را می توانستم حقا دهکده خودم بنامم، و می توانستم سرخس – گل خانوم رو سرخس – گل خانوم خودم تلقی کنم، آن هم از همان تنها طریقی که یک دایناسور می تواند چیزی را مال خودش بداند. این جوری بود که در سکوت با سرخس – گل خانوم بای بای کردم، روستا را ترک کرده و برای همیشه گذاشتم رفتم.

در طول مسیر من به درختان، رودخانه ها، و کوه ها نگاه کردم، و نتوانستم بین آنهایی که مال زمان دایناسورها بودند و آنهایی که بعد از زمان دایناسورها آمده بودند فرقی قائل شوم. اطراف یک کمینگاه گروهی از دوره گردان کمین کرده بودند. از آن فاصله ای که من بودم می توانستم دورگه را تشخیص بدهم، که هنوز جذاب بود، فقط کمی چاقتر شده بود. برای اینکه دیده نشوم رفتم قاطی درختان و از آنجا او را زیر نظر گرفتم. دنبال او یک شازده پسر کوچول موچولو داشت می آمد، که به زحمت می توانست روی پاهایش بایستد و دمش را تکان بدهد. خداییش چند وقت گذشته بود از آن زمانی که من یک دایناسور کوچولو دیده بودم، آن قدر تمیز، آن قدر سرشار از جوهر دایناسوری خودش، و آنقدر ناآگاه از آنچه از کلمه «دایناسور» بر می آید؟

در یک قطعه زمین مسطح در میان درختان منتظرش شدم و نگاهش کردم که چطور بازی می کند، دنبال پروانه می کند، و مخروط کاج را به سنگ می زند تا دانه هایش را در بیاورد. یک کمی فکر کردم. پسر خودم بود، هیچ بحثی نبود.

او با کنجکاوی به من نگاه کرد و پرسید:«تو کی هستی؟»

من گفتم:«هیچ کس. تو چی؟ می دونی کی هستی؟»

او گفت:«عجب سوالی! همه می دونن من کی هستم: من یه تازه رسیده هستم!»

این همان چیزی بود که من انتظار داشتم بگوید. دستی به سرش کشیدم و گفتم:«بارک الله» و گذاشتم آمدم.

از میان دره ها و دشتها سفر کردم. به ایستگاهی رسیدم، اولین تراموا رو سوار شدم، و در میان شلوغی گم شدم.

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی