خوارزم مهد آریائیان، سرزمین کیخسرو و ملک حافظ است، همان سرزمین طوفان زده و مغول دیده و شبیخون چشیده ای که پادشاهش چنین می سراید:
در کوی ما شکسته دلی می خرند و بس بازار خودفروشی از آن سوی دیگر است
اینجا رازها را به آسانی به زبان نمی آورند:
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی
چرا که:
در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید زانکه آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش
محفل این پادشاه…
در محفلی که خورشید اندر شمار ذره است خود را بزرگ دیدن شرط ادب نباشد
اینجا جایی است که خرمن پندارها خاموش است:
ما ز صد خرمن پندار ز ره چون نرویم چون ره آدم خاکی یه یکی دانه زدند
در کوی و برزن خوارزم همه چیز می فروشند الا ارزان ترین و متداول ترین کالای زمانه، یعنی خود را:
در بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست یا سخن دانسته گو ای مرد بخرد یا خموش
اینجا کفر معنای دیگری دارد:
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی*
افسوس که هرکسی را به این شهر راه نمی دهند، تنها مستخقان راه به این شهر دارند، و شگفت اینکه پادشاهش هم از جمله مستخقان است:
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند…
اگر روزی گذرتان به این شهر افتاد، از طرف من هم نایب الزیاره باشید…
ب.ب
*اشعار حافظ از مقاله درسی از دیوان حافظ اثر علی اصغر حکمت (از کتاب درباره حافظ – مجموعه مقالات)