“تا زخمی نباشد، چه بسا شعری هم از تو باریدن نگیرد” از این جمله ات بگی نگی خوشم آمد. ولی راستش را بخواهی زیاد با بقیه مطالبی که نوشته بودی همراه نشدم. البته اشاره ات به تاریخ اشاره قابل توجهی بود که سعی می کنم در مورد آن بیشتر فکر کنم، ولی اینکه مرا همیشه با همان چوب قدیمی می زنی برایم قابل قبول که نیست، خیلی هم برخورنده است. درست است که عشق در هر صورت زخمهایی دارد، اما خوب می دانی که زندگانی بدون زخم “بی چرا زندگان” برای من لطفی ندارد. پس درود بر عشق! و سپاس از زندگی که به آدمی عشق را ارزانی می دارد! من از عشق خود دردی ندارم که هیچ، بلکه اینکه زندگی برای بسیاری چیزی ندارد که بخاطرش راحت بتوانند از جان خود بگذرند، دلم را به درد می آورد. پس این حرفها را به من نگو، اگر ادعای شناختن مرا می کنی.
اما در کامبوج تجربه سنگینی داشتم که در برابر آن کلمات رنگ می بازند، و حتی نوشتن در مورد آن دردی جانکاه است. درست حدس زده ای، به بزرگترین فاجعه بشری در قرن بیستم، یعنی جنایات خمرهای سرخ بین سالهای ۱۹۷۵ تا ۱۹۷۹ دارم اشاره می کنم. و فکر می کنم هر کسی که “درد انسانیت” دارد و عشق به بشر، جانش از این جنایات به درد می آید، و از خود می پرسد آیا بازهم ممکن است چنین چیزهایی اتفاق بیفتد؟ آنان که کمی عمیق تر نگاه می کنند می دانند که نطفه این جنایات در وجود هر بشری هست، و این است که تن آدمی را می لرزاند، چون با این حساب وقتی یک بار اتفاق افتاده، بازهم اتفاق خواهد افتاد. ما از مزارع کشتار بازدید کردیم، یک نمونه از مکانهایی که در آن در طی آن سالها حدود سه میلیون انسان بی گناه – یعنی نیمی از جمعیت کامبوج – را با تبر و پتک و خنجر و برگ تیز خرما و میل و سرنیزه گردن بریدند، گردن زدند و سرهاشان متلاشی کردند، و در میان حدود ۲۰ هزار گودال گور دسته جمعی در خاک غلطاندند. آن عکسهایی که از قربانیان گرفته بودند، آن چشمان از حدقه بیرون زده چیزی نیست که به این آسانی از ذهنم بتواند پاک شود. در مزرعه درختانی هم بودند، درختانی با شاخه های در هم پیچیده و شرمسار از خونهایی که در پایشان ریخته بودند، بوی کافور فضا را پر کرده بود، پرندگان در آسمان پس از گذشت حدود چهل سال همچنان بی تاب بودند و سرگردان، و بجای آواز از گلوی خود ناله های کوتاه و بریده ای بیرون می دادند، خاک که تمام گناهان را می پوشاند از پنهان کردن این همه زشتی ناتوان شده بود، و با هر باران و به هر بهانه بخشی از این زشتی را بیرون می ریخت، استخوان بود که از خاک بیرون زده بود، و دندان و فک های شکسته، و جمجمه های سوراخ… هوا سنگین بود، پر از سنگینی فریادهایی که پیش از به دنیا آمدن در گلو مرده بودند. آن وقت تو از سنگینی زخم عشق با من صحبت می کنی؟ می دانی که چه می گویی؟ جنایاتی که تمام جوامع به اصطلاح حقوق بشر در برابر آن سکوت پیشه کردند، و باعث شدند هزاران نفر نیز پس از آن سالهای پر آشوب در قحطی و گرسنگی بمیرند. ما از مزارع کشتار دیدار کردیم، مزارعی که کسی در آن دانه نمی کارد، که اینجا مزارع دروست، مزرعه ی دروی آدمیزاد، آدمیت، که اینجا ما از همه جا به خود نزدیکتریم، و صدای ناله های مرگ زود هنگام خود را نمی شنویم. صدای مرگ خود را می شنوی؟ رگها بریده، خونها افشان، چشمها بسته، نفسها حبس، بدنها غلطان در گودال… صدای مرگ آدمیزاد به گوش می رسد…
بدرود
بهمن