در صفحه ۲۲ کتاب ایلخچی(غلامحسین ساعدی/ انتشارات امیرکبیر/چاپ اول ۱۳۵۷) در فصل دوم که مربوط به اقمار ایلخچی است چنین می خوانیم:
«دور و بر ایلخچی چند تا ده است که می شود اقمار ایلخچی حسابشان کرد… برای نمونه دیداری از بهیل کردیم موقعی که به زیارت گل مشک خاتون می رفتیم. بهیل در فاصله دو سه کیلومتری ایلخچی پشت تپه ای ناگهان جلوی آدم سبز می شود. بیست و چند خانواده بیشتر ندارد، با صد تا صد و پنجاه نفر جمعیت. در همان لحظه ی ورود به ده غاری را می بینی که در شکم تپه ای کنده اند بعنوان انبار پیاز و جلوش انبوهی از پوسته های گلی رنگ. اما داخل ده پیش از همه باغ بسیار بزرگی به چشم می خورد که دورش را حصاری بسیار بلند کشیده اند، وارد که می شوی زیبایی خیره کننده ای دارد. پر از درختهای پرشکوفه با یک ساختمان. باغ اربابی مال مردی است میرزا عنایت نام که تابستان ها می آید و آنجا پلاس می شود.
خانه های ده کنار دیوار باغ و دورهم است که از سنگ و گل ساخته شده. یا از گل تنها. بدون پنجره یا با پنجره کوچک و حیاطهای بسیار کوچک مثل قوطی کبریت، با اینکه زمین زیادی در اختیارشان هست.
ده خلوت بود، فقط چند تا بچه لخت و عور روی دیوار کوتاهی نشسته بودند و ظاهرا بازی می کردند، زنی هم بود که روی درختی لباس پهن می کرد. در خانه ها نیمه باز بود. گاهی مرغی از توی یک خانه در می آمد و می رفت توی خانه دیگر، یا بزی از پنجره کوچکی می رفت توی خانه یی و حتی مرغ و خروسهای خاک آلود نیز با قیافه غیر منتظر و نگاهی عبث نشسته بودند و دنبال دانه نمی گشتند. سگ ها هم همینطور ماتشان برده بود. ابتدا فکر کردیم همه برای دید و بازدید عید رفته اند و ده را خلوت کرده اند، اما ساعتی بعد خبردار شدیم که همه در خانه ها بوده اند، لخت و بی حال افتاده.
بداخل ده که رفتیم،کنار باغ اربابی استخر بزرگی دیدیم پر از ماهی های بدقیافه. چشمه کوچکی به استخر می ریخت. زن ها سر چشمه جمع شده بودند و ظرف و لباس می شستند. وقتی ما را دیدند خودشان را جمع و جور کردند و رویشان را محکم گرفتند و مشکوک نگاهمان کردند. نزدیک رفتیم و سراغ کدخدا را گرفتیم. زن ها فاصله گرفتند و مسن ترینشان گفت:« کدخدا استفاده (استعفا) داده. توی خانه اش دراز کشیده و دارد می میرد»
طوری حرف می زد که انگار از صحبت کردن با ما معذرت می خواهد. دیگر رسیدیم آخر ده که سرو کله چندین جوان پیدا شد و ما دیگر حوصله آن را نداشتیم که حرفی بزنیم. داشتیم برمی گشتیم که چشممان افتاد به چوب آنتنی که بالای یک خانه ی گلی و مخروبه برپا ایستاده بود و تنها رادیوی باتری دار ده را بکار می انداخت، بعدها خبردار شدیم که در روزهای عروسی رادیو را صاحبش به خانه عروس یا داماد می برد یا در روزهای قتل آنرا پشت بام می گذارند تا مراسم عزاداری تبریز را پخش بکند. وقتی می خواستیم از ده عکسی بگیریم چند زن جوان پیدا شدند که نزدیک آمدند و پشت دیواری سنگر گرفتند و بتماشای ما ایستادند؛ کوچکترین حرکت ما را می پاییدند. وحشت کردیم راهمان را گرفتیم و رفتیم. چند ساعت بعد در قهوه خانه کنار جاده خبردار شدیم که خبر ورود چند اجنبی فوری توی ده پیچیده و کسی که جانشین کدخداست با چند مرد دنبال ما آمده اند ولی پیدایمان نکرده اند. راجع به کدخدای بهیل پرسیدیم گفتند: کدخدا دو سال تمام است که رو به قبله افتاده، نه میمیرد که خلاص شود نه خوب می شود که ما را خلاص کند.»
در صفحه ۱۱۴ همین کتاب، فصل هشتم که در مورد قطبها و «چراغ»ها و کرامات مرشدهاست بازهم سروکله به یلی ها پیدا می شود:
«سید خانم همیشه به عالم خلسه می رفته و پیشگویی می کرده است. روزی در آن حال که بوده می گوید قحطی می آید و می بینم که مردم گوشت خر می خورند. چندی بعد چنان قحطی می شود که «به یلی»ها با سبد های بزرگ می آیند و از دره های اطراف ایلخچی لاشه خرها را جمع می کنند و می برند به «به یل».
حالا فکر کنم فهمیدید که «به یل» دهی که کتاب مشهور غلامحسین ساعدی (عزاداران به یل) نام آن را بر خود دارد، و فیلم گاو را داریوش مهرجویی براساس یکی از داستانهای آن ساخته کجاست. تصور می کنم خیلی دیگر اهمیتی ندارد که خود ایلخچی که دهی است در نزدیکی تبریز کجا واقع شده. گاهی یک ده می شود به وسعت یک سرزمین…