بهمن عزیز!
چقدر خوشحالم که از تو خبری می گیرم، گرچه اینکه متوجه شدم تا سالها ممکن است دیگر نبینمت به شدت غمگینم می کند. نامه ات ابتدا لبخند را بر لبانم نشاند، و سپس اشک را بر چشمانم. کمی متعجب شدم از آن ۵۲۶ روز. واقعا ۵۲۶ روز را چطور محاسبه کردی؟ آیا کاپیتان چنین چیزی به تو گفته؟ چون به نظرم بعید می رسد که این مسیر اینقدر طولانی باشد. راستش را بخوای مرا یاد سفر پایان ناپذیر موبی دیک انداخت، سفری که تنها با مرگ «ای هب» می شد پایانی برای آن متصور شد. نکند شما هم به دنبال نهنگی سفید هستد و مسیر پیچاپیچ او سفر شما را چنین طولانی می کند؟ نکته دیگری که در مورد تو وجود دارد این است که نه تنها کت خود را به همراه نبرده ای (که البته فعلا با آن هوای استوایی به آن نیازی نداری) بلکه امروز متوجه شدم که کفش تو هم در جاکفشی جامانده… انقدر این سفر ناگهانی مرا به هم ریخته و ذهنم را پر از سوال کرده که دیگر تابش را ندارم. هیچ وقت سفرهای قبلی ات این طور نبود. چطور قرار است چند سال صبر کنم تا تو را دوباره ببینم؟ حتی شبها هم خواب سفر تو را می بینم، منتهی در خوابهایم این من هستم که به سفر رفته ام. دیشب خود را بر عرشه کشتی که تو در آن قرار داری می دیدم که دارم عرق می ریزم و کاپیتان که وسط موهای سرخش ریخته عرق گیری به تن دارد و دارد با چشمانی که خون از آنها می بارد به طرف من می آید. من با ترس و لرز از او می پرسم: کاپیتان مقصد ما کجاست؟ او ناگهان خنده ای شیطانی سر می دهد و داد می زند: اونجا! و به پاهای من اشاره می کند، و من تازه متوجه می شوم که پاهایم در غل و زنجیر است. کاپیتان ادامه می دهد: اونجاست! سنان! و من ناگهان از خواب می پرم! گویی که سنان برایم معنی وحشتناکی داشته باشد! می بینی؟ حالا که در خوابهایم من جای تو را گرفته ام، نوبت توست که به من کمک کنی خوابم را کشف رمز کنم. سنان دیگر یعنی چه؟!
امیدوارم زودتر دوباره از تو بشنوم. مراقب خودت باش آقا جان! به اندیشه های نیکت نیاز مبرم دارم…
فرزام