بهمن جان
خوشحالم می بینم که این طور شاد و سرخوشی، و در عرصه کلام، بوی بارهای تازه ات به مشام می رسد. اول از همه می خواستم بگویم نظرت در مورد اینکه عکسی از خودمان روی سایت بگذاریم چیست؟ چون از گوشه و کنار می شنوم که به من می گویند «تو و بهمن هر دو یک نفر هستید» [که البته برای من غرور انگیز است، چون برخلاف داستان دکتر جکیل و مستر هاید، اگر من و تو یک نفر باشیم، تو قطعا از من وجود دلپذیرتری هستی، البته در مواقعی که قلبت نشکسته باشد، که در این صورت می دانم تنها خودم می توانم تحملت کنم و بس!]. خب نظرت چیست؟ اگر موافق باشی این کار را بکنیم تا به این حرف و حدیث ها پایان دهیم. چون تو از من هم جوانتری و هم خوش بر و رو تر فکر نکنم با این موضوع مخالفتی داشته باشی، مگر اینکه دلیلی داشته باشی که من نمی دانم.
وقتی از سفری دل انگیز بر می گردی و از تجربیاتت را با آب و تاب تعریف می کنی، سرتیر متوجه می شوم که دوست عزیزم باز دچار احساسات رقیقه شده است، که البته به جای خود چیز بدی نیست. اما فکر می کنم که این بار کمی در تمجید و تحسین از کپنهاگ زیاده روی کرده ای. البته چون من آنجا را ندیده ام، می توانی بگویی «دکتر باز دارد مرا با آن چوب همیشگی اش می زند! احساسات!». اما اول دلیلم را گوش کن بعد این حرف را بزن. تا آنجا که یادم هست تو از لارنس فون تریر دل خوشی نداشتی، و مخصوصا از آن فیلم تصنعی و سرشار از کج فهمی اش «آنتی کرایست». حالا چطور شد که پایت که به دانمارک رسید و فهمیدی لارنس فون تریر دانمارکی است، یک دفعه شیفته اش شدی و حتی فیلم شورانگیز ترنس مالیک یعنی to the wonder را که در ستایش و برای کشف و شهود انواع مختلف عشق است، به او نسبت دادی؟ یا بهتر است بگویم بخشیدی؟!
اما چند کلمه ای هم در مورد آن پری دریایی: می دانی که این همان پری دریایی است که در داستان هانس کریستین آندرسون به عشق شاهزاده ای گرفتار می آید، و صدای خود را می دهد تا پا داشته باشد و بتواند در کنار محبوبش باشد، و چون شاهزاده می خواهد ازدواج کند، ترجیح می دهد بمیرد ولی از محبوب خود انتقام نگیرد. حالا معنی آن چشمهای مغموم و آن قلب شرحه و آن پاهایی که حالت باله بودن خود را از دست داده اند می فهمی؟
سرت هماره خوش، و دلت هماره گرم.
فرزام