اکبر رادی در کتاب «مکالمات» می گوید:«تئاتر ناموس فرهنگ ملت های مهذب است». در مورد تئاتر مملکتی که چهل سال پیش با جمعیتی نصف جمعیت کنونی تیراژ کتابهای ادبی اش (بقول رادی) ۵ تا ۱۰ هزار بود، و الان به هزار! رسیده است چه بایستی گفت؟ مملکتی که هرروز مهمترین مرکز نمایشی اش یعنی تئاتر شهر با یک ساخت و ساز جدید تهدید می شود. اما مساله اساسی چیز دیگری است. در سرزمینی نزدیک به سرزمین ما، مجسمه چخوف در میادین شهر گذاشته می شود، و ما بایستی برای خریدن آثار ساعدی که بی گمان بزرگترین و تاثیر گذارترین نمایشنامه نویسمان بوده، دست به دامن بازار سیاه و دست فروشهای راسته انقلاب شویم!
در همین کتاب مصاحبه گر(آقای امیری) از زیر زبان اکبر رادی بیرون می کشد که وی نمایشنامه «منجی در صبح نمناک» را به یاد غلامحسین ساعدی نوشته بوده است (البته آن روحی که من از ساعدی از خلال کارها و کلماتش حس می کنم، با شایگان در نمایش فوق فاصله زیادی دارد و شاید بایستی شایگان را ترکیبی از رادی و ساعدی دانست)، چه ساعدی چیزی بیشتر از جنس این کلمات است که اتفاقا خود رادی در مصاحبه اش در مورد او بکار برده است:«او یکی از چهره های استثنایی ادبیات معاصر است با یک تناسب بی قاعده، یک ذهن جنی، یک نبوغ سرکش مصروع نیم رس که از جنس عقل و دانش ما نیست [یک مقایسه کوتاه بین کارهای عمیق و سهل و ممتنع ساعدی و کارهای رادی این موضوع را ثابت می کند]، و آن روح بدگمان و مرموز و آتشین که او گدازه های آن را در «لال بازی ها» و داستان های وهمناک خود بلور کرده است. و این بلور به هیات عقربی است که من روی سینه نویسندگانی چون گوگول، کافکا و هدایت دیده ام…». او در جای دیگری از مصاحبه در مورد اولین ملاقاتش پس از زندانی شدن ساعدی با او می گوید:«به هر تقدیر شبی بود، یک شب پاییزی و ما در محفلی نشسته بودیم که او با الخاص و یکی دونفر وارد شد. از دور که دیدم عینک نمره زده بود و در آن بارانی سدری، نمناک و غمگین و آهسته می آمد. دستی و بوسه ای. در آغوش من به گریه افتاد. و این دقیقا مکالمه ای است بین ما که آن شب در دفترم یادداشت کردم. گفت:«اکبر، من نابود شدم.» گفتم:«این چه حرفی است! تازه اول چلچلی است.» گفت:«اکبر، تو امید منی.» گفتم:«غلام، من بی تو هیچکس نیستم.» آنوقت جدا شد و لبخندی از برق عینکش گذشت:«در این مدت هیچ یاد من بودی؟» گفتم:«این را نمی توانم ثابت کنم.» قیافه اش آرام و سرد شد. گفت:«می بخشی، اندکی لات بازی در آوردم.» اشاره به گریه اش می کرد. با سرانگشت اشکش را پاک کردم و دستی روی موهایش کشیدم و گفتم:«غلام، یادت باشد، این اشک من است. هروقت گریه کردی، مرا به یاد بیاور.» که آن سایه آهسته لغزید وبه سوی دوستانش رفت و من در سکوت نشستم… جناب امیری، من نمی دانم الهام چیست. آیا شراره یک نور در شب پاییز است؟ یا نطفه ای است که در مسیر زمان بسته می شود؟ همان شب نقشه نمایشنامه ای را روی دوبرگ کاغذ ریختم، و بعدها این نمایشنامه را به یاد آن گریه های پاییزی و به یاد او نوشتم که یاد من و روزگار من بود. این «منجی در صبح نمناک» است و من آنجا دو شخصیت متباعد را در پیکره شایگان، نویسنده دورگه گیلانی – آذری خمیر کرده ام، که در دو جنبه پیش سیمای چهره او بودند…» [اکبر رادی زاده رشت بود].
اما در این کتاب رادی درباره علل علاقه خود به چخوف نیز کلمات سحر آمیزی دارد:«هم به علت حاصلخیزی و ذخایر بی پایان روح او، هم اینکه چخوف چنان زیبا و ظریف و مثل جیوه فرار است که با هیچ نویسنده ای در سطح قیاس نمی آید، و هم به خاطر اینکه او یکی از فروتنان بزرگ است که به یاری یک جمال شناسی بدیع درونی صحنه های جهان را نورانی کرده است… طنز ریز و محجوب چخوف همیشه لبخند مهربان و آهسته ای بر لبان مان نقش می کند… چخوف موسس مکتبی در تئاتر بود که یک عضو عالی رتبه بیشتر نداشت، و آن هم در حقیقت خودش بود. او دل بسیاری از ستایشگران زیبایی را ربوده، و در سراب مخاطره آمیز نمایشنامه های خود سرگردان کرده است… صحنه های چخوف پرده هایی از الهام والماس و ابریشمند…»
اما تماشای «دایی وانیا» چخوف که به کوشش آقای اکبر زنجانپور به روی صحنه تئاتر آمده، کمی مرا به فهم آن عنصر از کار چخوف که محسور می کند، اما راز سحر خود را نمی گوید [و رادی نیز به آن اشاره کرده است، که هیچ کس نتوانسته در جهان نمایش مثل چخوف نمایشنامه هایی بنویسد که تمام شخصیتهایش ستاره نمایش باشند ] نزدیک کرد. وقتی به خانه آمدم نشستم و نمایشنامه «غول جنگلی» چخوف را، که چند سال پیش از دایی وانیا و موقعی نوشته شده که هنوز چخوف به آن سحر کلامی دست نیافته بوده، خواندم، چه دایی وانیا شکل خلاصه شده و تغییر شکل یافته غول جنگلی است. غول جنگلی ۱۳ شخصیت دارد و ترجمه اش حدود صد صفحه می شود، در حالی که دایی وانیا ۹ شخصیت دارد و سی صفحه کمتر است. چخوف علاوه بر متمرکز کردن درام و حذف چهار شخصیت کناری تر به یک کار اساسی مبادرت کرده است: او اعمال دراماتیک نمایشنامه غول جنگلی را یا حذف کرده، و یا تلطیف و انسانی تر کرده است (در نمایش دایی وانیا، دایی وینی تسکی خود را نمی کشد، فقط دو گلوله به سمت سربریاکف شلیک می کند که تازه به او نمی خورد، جنگل هم آتش نمی گیرد، و یلنا نیز شوهر خود را – هر چند کوتاه – ترک نمی کند، و حداکثر کاری که آن هم با جدال فراوانی که با خود داشته می کند این است که یک بار دکتر آستروف را ببوسد). بله! سحر کلام آنجایی جاری می شود که منعی در برابر ارضای غرایز تربیت نشده وجود داشته باشد، و اینجاست که می بینیم فروتنی چخوف و محجوب بودن و تربیت شده بودنش در ارتباط مستقیم هستند با سحر کلامش، و این است که چخوف را تکرار ناپذیر کرده است، که این جور نوشتن از ارواح تربیت ناشده و غره به خود امروزی بر نمی آید، ارواحی که بزرگترین هنرشان «خیانت» است، و اسم هنرمند را یدک می کشند. اگر موضوع خیانت را از بسیاری از نمایشنامه های امروزین حذف کنیم، چه باقی می ماند؟!
منابع»:
مکالمات/ اکبر رادی/ نشر ویستار/ ۱۳۷۹
مجموعه آثار چخوف/ جلد پنجم / ترجمه سروژ استپانیان/ انتشارات توس/ ۱۳۷۴