بهمن جان
نوشته های پر احساست هم خوشحالم کرد و هم غمگین. آخر این چه فکرهایی است که به خودت راه می دهی. مدتی وضعیت مزاجی ام بدجور به هم خورده بود و تن ام آنقدر مرا سرپا نگه نمی داشت که بیایم و به اینجا سری بزنم. وقتی هم که آمدم دیدم ای دل غافل! چقدر در طی این مدت جواب ندادن من تو را دچار متامورفوزهای متوالی کرده است! از بهمن به شهرزاد، از شهرزاد به اسکندر، از اسکندر به زاخار… لابد منظورت زاخار رمان ابلوموف است دیگر؟!
بیمی به خودت راه مده. حدس می زنم دیدار از آشوییتز آنقدر دلت را دچار آشوب کرده که بناچار دلت می خواهد هر چه بیشتر شرح خاطراتت را عقب بیندازی. ایرادی ندارد. من که عجله ای ندارم. هر وقت حس کردی توان گفتن آن را داری بگو به گوش هستم. زیاد هم آشویتز را جدی نگیر، اگر می خواهی چیزی را جدی بگیری همین آشویتزی را جدی بگیر که داریم با آن زندگی می کنیم. به قول سعدی : «زمین را از آسمان نثار است و آسمان را از زمین غبار». سعدی که حرف می زند ما دیگر بایستی ساکت باشیم.
بدرود و به امید دیدار
ف . پ