من آن مرغم که هر شام و سحرگاه ز بام عرش می آید صفیرم
کانت جمله معروفی دارد: «دو چیز احترام مرا بر می انگیزاند: یکی آسمان پر ستاره بالای سرم، و دیگری قانون اخلاقی در درونم». اما آیا اگر به مانند حافظ توان آن را داشته باشیم که جهان را نه از منظر خودشیفتگی، بلکه از بام عرش بنگریم، چیزی برونی ترین لایه جهان را با درونی ترین نقطه یا سائقها و سویدای دل آدمی، مانند نوار موبیوس، به هم نمی پیوندد؟
کهکشان راه شیری که منظومه شمسی خرد ما را در خود جای داده، همچون کهکشانهای دیگر دور حفره سیاهچاله مرکزی که میلیون ها برابر خورشید جرم و میلیونها کیلومتر قطر دارد در حال چرخش است. اما حیرت آور است که بدانیم لایه های خارجی این کهکشان هم مانند کهکشانهای دیگر سرعت چرخشی بیشتر از بخشهای درونی آن دارد. پس با این ترتیب چطور این کهکشان از هم نمی پاشد؟ چاره ای نیست جز اینکه بپذیریم قسمت عمده جهان مفقود است، یا به عبارت فیزیکدانان، از ماده تاریک ساخته شده، که جاذبه جرم این ماده ناشناخته و غیر قابل ردگیری مانع فروپاشی کهکشانها می شود. کشف شگفت انگیز دیگری که در دهه های اخیر انجام شده این است که در جهانی که پس از انفجار بزرگ در حال انبساط یافتن است، شتاب انبساط شتابی فزاینده است (در حالی که قاعدتا بایستی این شتاب هر چه زمان از انفجار بزرگ می گذشت، کاهش می یافت نه اینکه مرتبا افزایش یابد). ظاهرا چاره ای نیست که به وجود یک انرژی تاریک که باز هم چیزی از آن نمی دانیم، قائل باشیم؛ انرژی ای که در جهت مخالف جاذبه ای عمل می کند که کهشکانها را به سوی هم می کشد. در واقع امروز می دانیم آن جهان پر ستاره ای که احترام کانت را برانگیخته بود، تنها ۵ درصد جمع ماده و انرژی موجود در جهان را تشکیل می دهد! حدود ۲۴ درصد جهان از ماده تاریک و بقیه آن از انرژی تاریک ساخته شده است.(۱) بله! جهان مشهودی که از خلال حواس و تئوریهای ما پس از گذشت از فیلتر ناخودآگاه بر ما آشکار می شود تنها ۵ درصد کل جهان است. آیا در چنین جهانی تنها فرض اینکه جهان روح و روان انسان هیچ خلاء و حفره ای ندارد نوعی خودشیفتگی وخیم نیست؟ همان خودشیفتگی وخیمی که در زمان کوپرنیک از اینکه تصور کند زمین مرکز جهان نیست عاجز بود، و در زمان داروین، از قبول تبار واقعی انسان طفره می رفت. البته که این خودشیفتگی وخیم باعث می شود آدمیان به گفتاری که انگشت روی همین خلاءها و حفره ها و انرژیهای تاریک می گذارد، یعنی گفتار روانکاوی، به عنوان نوعی لعن و نفرین و نکبت و طاعون بنگرند. تئوری روابط ابژه، که برای سائقها ابژه هایی در نظر می گیرد مورد علاقه و توجه قرار می گیرد، و از روانکاوی لکانی که از گردش سائق دور یک حفره یا سیاهچاله مرکزی سخن می گوید، و از مفقود بودن ابژه صحبت می کند، و از فقدان بزرگ دیگری، به عنوان «چرندیات مدرن» یاد می شود.
اما نه تنها این حفره ها و خلاءهای درونی وجود دارند، که تازه هیچ آینه ای هم قادر به پر کردن این حفره ها و خلاء ها نیست:
… زنگار روحم را صیقل می زنم/ آینه ای در برابر آینه ات می گذارم/ تا از تو/ ابدیتی بسازم…(۲)
آن ابدیت «بزرگ دیگری»، که از دالها و تهیا یا خلاء تشکیل یافته، همو که پیش از تولد وجود دارد، و سائقها را حضور می بخشد، و تپش ناخودآگاهی را، و جنسیت او را، نمی تواند حفره های وجود او را پر کند. بخشهایی «گمشده در آینه» باقی می مانند، یعنی فالوس و ابژه مورد جستجوی روانکاوی، که لکان ابژه a می نامد. (در حالی که چه بسا تهیای وجود آدمی بسی عمیق تر و وسیع تر از اینها باشد.) اولی به عنوان خلاء یا سیاهچاله مرکزی دالهایی که ژویی سانس را کشته اند، و زندگی آدمی را در این دنیا تا حدی قابل تحمل کرده اند، و دومی به عنوان ابژه فقدان یا انرژی تاریک بین کهکشانی که تنها از طریق آنتروپی رو به افزایش روح و روان می توان به وجودش پی برد، چرا که ستاره ای، یا بگوییم دالی، ندارد. بازتابی از سیاهچاله مرکزی، ماده تاریک و انرژی تاریک در کهکشان روح و روان انسان!
(۱) The Astronomy Book/ DK 2017
(۲) احمد شاملو/ باغ آینه