در آن هنگام که عشق و انتظار ورم می کنند
وآن دم که سایه ها کشیده تر می شوند
و برفها بر سر شاخه ها می گیرند قرار
در آن هنگام که اشک در میانه راه لختی به فکر می رود
و دستان داستان هر روزه خود را آغاز نکرده به پایان می برند
در آن دم که چشمان رد پای پیمان مهر ترا جویند
و پاها اشتیاق فروخورده را در آینه بی قراری بازتابانند
در آن هنگام که قلب، دهلیز صبرش می شود لبریز
و میدان اعدام در انتظار شبانه خود بی قرار
در آن دم که بام جولانگاه راسوست
و بامداد طلیعه روز دیگر برای پیمان داد
در آن دم ترا انتظار می کشم
تا رود زندگی را زورق نجات باشد به انتظار
و دستان روح فرو نشوند در مرداب بیهودگی
و جسم بی قرار، قرار یابد در آغوشت…
صبح زود ۶ دی ماه ۹۱- هنزک