ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

امان از وقتی اردشیر دراز دست اسپینوزا شود!!!

بهمن جان

اصلا می دانی چیه؟ تقصیر خودم است. وقتی به خاطر چیزهایی که نوشته بودی گرفته بودن و برده بودنت، انقدر بی تابی و عجز و لابه کردم و در آن بی تابی تو را اولین انوار سپهبدی نامیدم، که یک همچین روزی جلوی من دربیایی و از لشکر کشی بهمن (یا همان «اردشیر دراز دست» شاهنامه، یعنی پسر اسفندیار مقتول) به سرزمین زال – شخصیت محبوب من در شاهنامه – سخن بگویی. خب بهمن در این سفر پس از بند کردن دستان زال پیر – حالا که دیگر رستم از شاهنامه رفته – اولین کاری که می کند چه کاری است؟ این که فرامرز را (الحق که شباهت فرامرز و فرزام چشمگیر است!) نگونسار بر دار کند، و فرمان دهد بر پیکر او تیر ببارند: (۱)

فرامرز را زنده بر دار کرد           تن پیل وارش نگونسار کرد

از آن پس بفرمود شاه اردشیر     که کشتند او را به باران تیر

جواب اینکه از دست آن پدر دیوانه نجاتت دادم همین بود که یک همچین روزی با کنایه همچین حرفهایی را بزنی؟ فراموش نکن که اگر بهمن شاهنامه به خونخواهی پدرش اسفندیار به زابلستان تاخت، و تمام خوبی های رستم را فراموش کرد، باز یک بهانه داشت. تو دیگر چه بهانه ای داری که از این کلمات درشت بار من می کنی؟! هر بار تو را به خانه ام دعوت کردم رد کردی و با درشتی با من سخن گفتی، حالا دیگر کارت به جایی رسیده که کسی که در جایگاه پدر توست تهدید می کنی؟! چشمم روشن. ظاهرا اولین انوار سپهبدی من ماری بوده که در آستین پرورده ام. مرا بگو که به خاطر طولانی شدن سفرت کلی نگرانت شده بودم.

در ضمن دفعه بعد که خواستی از شاهنامه برای گوشه و کنایه زدن استفاده کنی، بهتر است از شخصیت محبوب تری استفاده کنی. نه شخصیتی که اردشیر دراز دست نامیده می شود، و با دختر خود همای چهر آزاد ازدواج می کند، و نوه اش (از ازدواج پسرش داراب با دختر قیصر روم) اسکندری می شود که نوه دیگر او یعنی دارا را به ورطه مرگ می کشاند و سرزمین ایران را به خاک و خون می کشاند و پرسپولیس را به آتش می کشد…. مثلا بهمن پسر اردوان اشکانی را بهتر نیست انتخاب کنی؟! او حداقل سعی می کند قاتل پدرش یعنی اردشیر بابکان را بکشد. حداقل در او نشانی از قدر شناسی وجود دارد….

اما روی هم رفته جستجویت در موضوعی عمیق و بی انتها یعنی «خداوند» جذاب بود، و مرا یاد اسپینوزا انداخت. مخصوصا که اسپینوزا هم در لجاجت و کله شقی دست کمی از اردشیر دراز دست عزیزم (یع نی خودت) نداشته. آدمهای زیادی بوده اند که در عصر او – یعنی قرن هفدهم اروپا – تکفیر شده باشند، از سیرانو دو برژراک گرفته تا گالیله و جوردانو برونو، اما اینکه کسی در ۲۳ سالگی طرد و تکفیر شود نشان از یک جور کله شقی جبلی دارد. اما شباهت تو و اسپینوزا به همینجا ختم نمی شود. اسپینوزا هم دغدغه کشف حقیقت را داشت، و سعی می کرد که با روش استدلال هندسی ثابت کند جهان همان خداست، یک نمونه از اعتقاد به وحدت وجود در قلب اروپا. و همو بود که سر سلسله دوران طلایی فلسفه اروپای آلمانی زبان شد، ایدآلیسمی که در هگل به نقطه اوج خود می رسد، و این نقطه اوج، از برخی جهات، جز کشف دوباره فلسفه چند هزار ساله ایران باستان نیست (حالا کاری ندارم که این اروپایی ها همه اش می خواهند به رشد اندیشه در خاکشان بنازند، در حالی که درسهای زیادی است که در فلسفه چند هزار سال پیش ما برایشان وجود دارد، و اگر خواستی بیشتر بدانی تو را ارجاع می دهم به یک کتاب فوق العاده از استاد مرتضی ثاقب فر یعنی شاهنامه فردوسی و فلسفه تاریخ ایران که در سال ۱۳۸۷ توسط نشر قطره چاپ شده بود).

از موضوع دور نیفتم. جهان اسپینوزا جهانی است که در آن اصالت با وحدت وجود است – یعنی جهان همان خداست و به عکس. او این ایده و برداشت را «خدا یا طبیعت» می نامد و آن را تنها جوهر ممکن می داند. این جوهر دارای بی نهایت صفت است اما ما تنها قادر به درک دو صفت آن هستیم: صفت تفکر و صفت بعد (امتداد). بنا به نظر اسپینوزا «نفس و جسم، یک فرد واحد هستند که گاه با صفت فکر و گاه با صفت امتداد متصور می شود». یعنی نفس و جسم دو جنبه مختلف چیزی واحدند یا به عبارت دیگر، جوهر متفکر و جوهر ممتد یک چیز هستند. اسپینوزا به درستی می گوید که:«تنها عشق به یک حقیقت جاودانی و لایتناهی می تواند چنان غذایی برای روح تهیه کند که او را از هر رنج و تعبی آسوده دارد». یک جور عشق عقلانی به خدا (۲). با یک همچین عشقی بود که تأملات اسپینوزا گاهی باعث می شد او برای سه ماه هم که شده از خانه خارج نشود! چقدر کیتس زیبا گفته که اگر زیبایی حقیقت بود و حقیقت زیبایی، آنگاه فلسفه اسپینوزا تمام آن چیزی بود که ما می دانستیم و تمام آن چیزی که لازم بود بدانیم. البته این جمله در مورد نتیجه گیریهایی که تو از شعر عراقی کردی هم صدق می کند. شاعر آفریننده یک جهان زیباست، اما این جهان گاهی بیشتر از این قابل کاویده شدن نیست. شاید ما هم دلمان نمی خواهد که این جهان را بکاویم و ترجیح می دهیم تنها در زیبایی آن غوطه ور شویم.

می بینی که بهتر است ما دیگر راجع به متافیزیک با هم صحبت کنیم. هرچه باشد از این تکه پرانی ها بهتر است.

ف. پ

 

(۱) از چشم سیمرغ / دکتر مجمد ابراهیم محجوب / نشر ثالث/ ۱۳۸۸

(۲) آشنایی با اسپینوزا / پل استراترن / ترجمه ی شهرام حمزه ای / نشر مرکز / ۱۳۷۹

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی