اکنون از روز مفقود شدن بهمن بیش از یک ماه، و از آخرین نامه اش دو هفته می گذرد. البته چه ماهی چه هفته ای، که دیگر حساب ماه و هفته از دستم بیرون رفته است. هیچ یادم نمی رود اولین جملاتی که در بچگی اش از او شنیدم وقتی از او می پرسیدم«از تهران چه چیزی دوست داری برایت بیاورم؟» و او جواب داده بود: «زنجیر… بابام منو با زنجیر می بست…». و حالا این منم که در زنجیر او افتاده ام و گریزی هم ندارم. خیلی خواستم به خود بقبولانم که بهمن اندیشه نیک است و جز نیکی از او بر نمی آید، و هیچ گاه اسباب ناراحتی مرا فراهم نخواهد کرد، اما ظاهرا بهمن با بهمن شاهنامه، فرزند اسفندیار پیوند بیشتری داشت. همو که رستم او را پرورید و به او همه هنرها را آموخت و در مورد او گفت:
نهان من و گنج من پیش اوست اگر گنج و تاج است و گر مغز و پوست
اما هنگامی که بزرگ شد، پس از مرگ رستم به دست برادرش شغاد، به سیستان لشگر کشید و زال را در بند کرد تا آنجا که فرامرز پسر رستم در مورد او گفت:
عاقبت گرگ زاده گرگ شود گرچه با آدمی بزرگ شود
بهمن هم پاداش رستم را کف دستش گذاشت و پس از جنگ با فرامرز در شهر اصطخر (بم کنونی) او را شکست داد و بر دار کرد و دستور تیراندازی به پیکر بی جان او را داد. و دست آخر هم با وجود ظاهر دین دار و دین گسترش با دخترش همای چهرزاد بیامیخت و هما حامله شد! و تازه می خواست جبران مافات کند و پادشاهی را به هما سپرد…
حالا من هم بایستی برایش به سان زال بگویم که:
از آن نیکویها که ما کرده ایم تو را در جوانی بپرورده ایم
ببخشای و کار گذشته مگوی هنرجوی و زکشتگان کین مجوی
بیا و به هنر شعرت بپرداز و انقدر در دل ما خون نکن. از مردم نیکوکار و خداجو خواهشمندم هر خبری از بهمن دارند اطلاع دهند و خانواده او را از نگرانی بیرون بیاورند…
با ارادت بسیار
ف.پ
* بخشهایی که از شاهنامه نقل شده از این منبع است:
داستانها و پیامهای شاهنامه فردوسی/ دکتر حشمت الله ریاضی/ نشر اوحدی/ تهران ۱۳۸۸