ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

از کپنهاگ، با حسرت و آه…

دکتر جان

بالاخره سفر دور و دراز من دارد به پایان می رسد، اما به چه حالی. کاش دانمارک و کپنهاگ را ندیده بودم. لابد می گویی چرا؟ مملکتی را در نظر بیاور – در سرزمینی که در آن انقلاب صنعتی اتفاق افتاده، و بساط قدیمی قدرت را در هم پیچیده – که در آن عالمانه و عامدانه مهمترین وسیله نقلیه شخصی دوچرخه، و مهمترین وسیله نقلیه عمومی، مترو و قطار باشد، و در آن تقریبا اثر زیادی از اتومبیل شخصی و تاکسی نبینی. خب حتما حدس می زنی که چه چیزهای دیگری را نیز نخواهی دید یا شنید: بوق های ممتد، زورگیری های ماشینهای سواری، لایی کشیدن، بطری نوشابه از پنجره ماشین به بیرون پرتاپ کردن!، آلودگی و دود، ازدحام، سرسام، فخر فروشی و ماشین را نماینده کلاس اجتماعی کردن، اختلاف طبقاتی، پرخاشگری خیابانی، تشخص ماشینی، بلاهت تبدیل به  ماشین شدن ، صف پمپ بنزین، مسابقه سرعت، تصادفات دلخراش، تزاحمات جگر خراش و هزاران ردپاهای دیگر «انسان غارنشین مدرن» …

حال در چنین جامعه ای در نظر بیاور که مهمترین سمبل شهر، مجسمه پری دریایی کوچکی باشد، بر سنگی از ساحل؛ پری ای که پیام آور عشق و دوستی و فدا شدن است. و آنگاه که به دیدن آن می روی بهت زده می شوی از کوچکی این مجسمه، و بزرگی مفاهیمی که آن را شکل داده اند، مجسمه ای که طبعا در شکل دادن شهری که مردمانی مهربان و غریب دوست دارد نیز موثر است. اما چیز بهت آور دیگری که وجود دارد این است که ظاهرا مجسمه ساز که برای بدن عریان این پری زن خود را مدل قرار داده است [غیرتش کجا رفته؟!] همان طور که برای پریان معمول است، نیمه پایینی بدن او را مانند ماهی نساخته، بلکه برای او پاهایی قرار داده که باله های کوچکی دارند، و تو متحیر می مانی که اینها باله هستند یا پا؟ گویی مجسمه ساز عالمانه ابهامی را قرار داده، و بیشتر پایین بدن او را انسانی کشیده است، تا ماورایی، به نوعی که از فاصله دور باله ها اصلا مشخص نیست، و نزدیکتر که می شوی می بینی که نه! این تنها مجسمه عریان یک انسان نیست… راستش را بخواهی هنوز نتوانسته ام بفهمم مجسمه ساز چه هدفی را از این کار دنبال می کرده است.

فکر می کنی آدم عاشق این سرزمین که در آن برابری و عشق حاکمان اصلی اند نمی شود؟ سرزمین لارس فون تریر دوست داشتنی ، که  فیلم to the wonder اش، با این کلمات سحر آمیز به پایان می رسد: «عاشق آنی باش که عاشق ماست»… حالا می فهمم که این درخت بارور در چه خاکی روییده. می خواهم فردا بازگردم، اما می دانم که قلب خود را در این سرزمین جا گذاشته ام… مردمان سرزمینی که قدر خورشید را خوب می دانند نمرده اند، آنها زنده اند به اشعه طلایی خورشید، و موهاشان چون طلا در آسمان می درخشد، تا کسی حتی در زمستان که خورشید کمیاب می شود، دلش برای آفتاب تنگ نشود… دیگر از السینور، قصر هملت نمی گویم و آن را برای نوبت بعدی می گذارم.

یک دوخطی برایمان بنویس. جای دوری نمی رود، دارم برمی گردم!

دلتنگ آن گپ و گفت شبانه هنزکم. به امید دیدار

بهمن، ۱۳ سپتامبر

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی