ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

از کنار دریای آزوف (۲)…

دکتر جان

خب خب خب… می بینم که در برابر هر حرکت من مثل یک شطرنج باز حرکتی می کنی که اگه قرار بود با قواعد بازی شطرنج در موردش بنویسم علامت !!! رو می گذاشتم، درست مثل زمانی که کاسپاروف قهرمان شطرنج دنیا بود، و حرکات اعجاب آورش دنیا رو به حیرت وا می داشت، حرکاتی که برای هیچ کس قابل پیش بینی نبود بجز برای ناخودآگاه کاسپاروف. این بود که وقتی هم که یک ابر کامپیوتر شطرنج باز رو برد بعدش گفت از حرکت نمی دونم چندم می دونسته که در آخر کامپیوتر رو می بره. (راستی بد نیست برم به کاسپاروف هم سر بزنم. می گن تو مسکوئه! ). این همه گفتی به من کجایی و آه و ناله ساز کرده بودی، ولی وقتی گفتم پیش چخوف هستم و کمی هم حسادتت را برانگیختم، لام تا کام باز نکردی و جوابم رو ندادی، و مرتب در مورد سفر چخوف به ساخالین در سال ۱۸۹۰ گفتی. نمی دونم حس می کنم به طور غیر مستقیم در صدد گفتن چیزی هستی که دوست ندارم بدونم. حالا هر چی. تازه یک خبر تازه هم دارم. چند روز پیش از این روستای آخینووا با چخوف رفتیم به محل اقامت تولستوی که در همین نزدیکی یه. نمی دونی اون هم چه پیرمرد ماه و مهربانیه. می دونی مهمترین ویژگی این غولهای ادبی – که احتمالا تا صد ها سال نظیرشون رو دنیا به خودشون نخواهد دید – چیه؟ بله! یک فروتنی عمیق و یک مهربانی خداگونه، که ناشی از نگاه کردنشان به عمیق ترین زوایای وجود هستی یه. متاسفانه همون چیزی که در سرزمینمون کمه. حالا شاید یه روز شرح این ملاقات رو نوشتم.اخباری امید بخش از تهران میاد که می گه داستانها و نمایشنامه های چخوف رو دارن اجرا می کنن. بازی یالتا، سه خواهر… نمی دونی وقتی چخوف متوجه این موضوع شده بود چقدر متعجب شد. گفت: «واقعا؟ یعنی به زبان فارسی؟» منم گفتم: «پ نه پ! به زبان روسی!» [چخوف هنوز نمی دونه پ نه پ در فرهنگ ما چه نقش مهمی رو بازی می کنه! توضیحش هم خیلی مشکل بود به همین خاطر فقط بهش گفتم علامت تعجبه و خیلی دیگه توضیح ندادم!] بهش گفتم بازی یالتا براساس داستان اوست به نام : بانو و سگ ملوسش، و نمایشنامه سه خواهر و دیگران هم از ترکیب دو شاهکار نمایشی اش، سه خواهر و باغ آلبالو به وجود آمده. نمی دانی چقدر گل از گلش شکفت. زبانش بند آمده بود و می گفت: «مگه میشه اون دو تا نمایش رو با هم ترکیب کرد؟ چطور به فکر خودم نرسیده بود؟ احسنت! احسنت! سرزمین شما چه نمایشنامه نویسانی داره! متنش رو کی نوشته؟» گفتم: «متنش کار استاد حمید امجده، که اونم تالی استاد بهرام بیضاییه در نمایشنامه نویسی». گفت: «ا… اسم این بارام بایضایی رو شنیدم» [یک مقدار کلمات رو مثل ارمنیا ادا می کنه و نبایستی ازش ایراد گرفت.] بعدش گفتم: «البته استاد حمید امجد نه تنها سه خواهر و باغ آلبالو رو ترکیب کرده، و فیرز داستان باغ آلبالو رو هم تبدیل کرده به فیروز، بلکه داستان جنگهای ایران و روس، و قطعاتی از نمایشهای شاه لیر، مکبث و هملت رو هم در نمایش اش گنجانده، تازه تو رو هم تو نمایش آورده و کرده ساکن باغ کنار باغ سه خواهر». این رو که گفتم، حس کردم چشمهایش از حدقه باز شد، و با تعجب پرسید: «واقعا؟ مگه ممکنه؟» و خیلی به فکر فرو رفت. بگی نگی کمی هم اخماش تو هم رفت، و اون علاقه اولیه اش رو از دست داد. بعد از مدتی فکر کردن گفت: «خب اون وقت کورنلیا یعنی دختر کوچک شاه لیر کدوم یک از سه خواهر شده؟» بهش گفتم: «ایرینا» چشمهاش بیشتر از قبل گشاد شد. گفتم الانه که از حدقه بیاد بیرون. اینه که زود رفتم و یک لیوان آب خنک براش آوردم. گفت: «من اگه خودم بودم کورنلیا رو با اولگا ترکیب می کردم. آخه می دونی من اگه بخوام واقعیت رو بگم، اولگا رو خودم از همه بیشتر دوست دارم. فکر می کنی الکیه که اسم عشق عزیزم اولگا کنیپر رو روش گذاشتم؟» بعد از یک مدتی فکر کردن، گفت: «اینجوری که می گی شخصیت های نمایش سه خواهر که ایراد پیدا می کنن. منظورم از نظر شخصیت پردازیه!» گفتم: «من که ندیدم ولی یک دکتر روانپزشک در تهران می شناسم که می تونم ازش خواهش کنم بره این نمایش رو ببینه، و اگه شخصیت ها از نظر شخصیت پردازی ایراد داشتن همونجا فی المجلس شخصیتشون رو مورد عنایت و روانکاوی قرار بده!» چخوف لبخندی زد و در حالی که دستش رو از پشت روی کمرش حمایل کرده بود و افکاری ذهنش رو مشغول کرده بود گفت: «من میرم تو باغ یک قدمی بزنم. عجب! عجب! چه کار سنگینی!»حالا دکتر جان! جواب ما رو که نمی دی با اون همه اظهار محبتت. لطفا این کار رو بخاطر چخوف بکن. خدا از بزرگی کمت نکنه. تو هم حتما از نامه بیستم می دونستی که منو می بری. دمت گرم. بیا باز نامه نگاری رو شروع کنیم و ناراحتی های سابق رو فراموش کنیم، که چون از این دو روزه منزل گذریم، دیگر نتوان به هم رسیدن.

مخلص

ب. ب

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی