درختان ابر:
سپید پوشان خاموش و منتظر
بر گذرگاه سفرهای بیبازگشت…
«باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را که به اندازه تنهایی من جا دارد
بردارم
و به سویی بروم که درختان حماسی پیداست»
که تا مغز شرمگین درختان فروتنی
فاصله ای نیست
- درختان عطرپیچ در کماجدانهای غبارپوش –
روح من کشیده میشود
تا آن افق بلند بینام
آنجا که درختان، پرچمهای در اهتزازِ بودناند
و سپاس، کلامی هرروزه است
و چشم حریص هیچ کلاغی
بر برکهی ایستای نابودی
خیره به خویش نیست
و هنگامهها را در نوردیدهاند
ویرانهها
و سبزپوشان
رختهای چرک خود را که به آب دادهاند
بر شاخههای عریان خود آویزان کردهاند
و حامیان گول
و حرامیان تک چشم
بر مدخل غارهای کمین
روح تو را به انتظار نمیکشند
که حجم تنهایی روح تو
از حجم تاریکی گورهاشان وسیعتر است
تک چشمان بیدندان
در آرزوی گزش
شب را صبح میکنند
و روح تو
فارغ و تنها
بر آن گذرگاه حماسه میکند عبور
که روح قید جسم را زده است
تا بارانی شود شبانه
بر دشتهای به تشنگی نشسته
آنجا که مردگان آوارهای چند هزار ساله را
رخصت عبور نیست…
حکایت مردن دم به دمام
گم شدنی است در انبوه بیکلامان
در ازدحام قحط کلام
در آن وادی بیبازگشت
که کلام را ذبح میکنند
تا خون زندگی برون تراود
از نقطههاشان
تا گم شوند کلمهها
و چشمان دریده
و دریوزگان بیداربخت
خوابهای نیم خوش را خرناس کشند
و ستایشگران خاموش آزادی
در خاموشترین فریادهای خود
فریاد کنند آزادی را
و جهان را به یاد آورند
که فردایی هست
که فردایی هست…
بهمن جم – ۵/۶/۹۲