سلام فرزام
سال نو مبارک. ظاهرا نامه نگاریهای ما مختص شده به زمان سفرهای من. این چند روزه آنقدر دچار فضاهای نو شده ام که به یکباره یکنواختی افکارم برایم ملال آور شده. دیروز در هانوی کنار دریاچه ای در وسط شهر رفته بودم و به این فکر می کردم که چرا عشاق همچون پرندگان کنار آبی آب را برای آرمیدن انتخاب می کنند؟ و ناگهان بارش باران و کلمات آغلز شد:
از این دریاچه می ترسم
از آن سایه شبح وار درختان
از آن ارواح که در کنج سکوت ارواح دیگر می خزند
از آن برفهایی که رمز آب شدن را پنهان می کنند
و از آن بوسه هایی که ناگه قلب عاشق را می درند
مرا ترسی نیست از ببرهای بنگال، از مارهای هندوچین، از سیالان بی مغز، از شاخه های بی بر، از اجساد مومیا در مقبره کمونیسم، از اشباح پوشیده در رگهای فرتوت درخت…
من از این دریاچه می ترسم
این میعادگاه عشاق جان برکف
هیچ موحی اینجا موج دیگر را تنها نمی گذارد
و هیچ بودا به ازدواج سبزینگی با خون رخصت نمی دهد…
می بینی که من شاعر نیستم. من تنها سپیدی روحم را در آسمان شعر به نشانه ی صلح تکان می دهم!
بدرود
بهمن ۱/۱/۱۳۹۲