ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

ارمغان سفر به کاشانه، به عشق، به کاشان…

سالها گشتیم و گذشتیم، از پی کاشانه ای، تا آشیانه خورشید، تا کوههای کمرنگ و کبود، تا بیغوله های بیابان، تا زمهریر زالان و زلالان

کاشان بود

که راه خورشید و آشیانه اش را نمود

آن کوه هایی که از خون گرم تن ام سیراب شدند

و آن کبوترکانی که از پنجره های بشکسته عبور کردند

و غروب خون را در افق عنقا نشستند به نظاره…

کاشانه ام

بیغوله های بیابان کاشان بود

آنجا که باد می خرامد و بوته های خار

و آنجا که چرخش عظیم سرنوشت

کنار ترک های دیواره های کاهگل خفته بود

که هجوم سرنوشت را در کنج های سرد خود می داد پناه…

تا بیاغازد

«رقصی این چنین میانه میدان»

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی